سرمای گزنده


سرمای گزنده

در سرمای گزنده، گویی یخ می‌بندد احساساتم و انجماد در قلبم رخنه می‌کند مانند قطرات باران که در هوا یخ می‌بندند و بر زمین می‌بارند، سخت و سرد. در این سکوت مطلق، زمزمه‌ی باد تنها نواییست که به گوشم...

در سرمای گزنده، گویی یخ می‌بندد احساساتم
و انجماد در قلبم رخنه می‌کند
مانند قطرات باران که در هوا یخ می‌بندند
و بر زمین می‌بارند، سخت و سرد.
در این سکوت مطلق، زمزمه‌ی باد
تنها نواییست که به گوشم می‌رسد
نغمه‌ای غم‌انگیز، حامل خاطرات دور
از روزهایی که گرمای حضورت در کنارم بود.
شب از راه می‌رسد، تاریک و مهیب
مانند پرده‌ای سیاه که بر خورشید وجودم سایه می‌افکند
تنهایی در آغوشم می‌خزد
و بغضی سنگین بر سینه‌ام سنگینی می‌کند.
واژه‌ها در گلویم خفه می‌شوند
گویا دیگر توان بیان احساساتم را ندارم
فقط سکوت باقی می‌ماند
سکوت مطلق، سکوت زمستان، سکوت تنهایی.
اما در اعماق وجودم، امیدی کوچک روشن می‌شود
شاید در این تاریکی، ستاره‌ای بدرخشد
شاید در این سکوت، صدایی به گوشم برسد
شاید در این تنهایی، دستی به گرمی
دستم را بگیرد و دوباره طلوعی را نوید دهد.

میلاد درویشیان



عصرانه تماشا