سیلی استاد


سیلی استاد

سیلی استاد گوشهایت را بده چندی به من تا بگویم قصه ای از خویشتن شنبه بود و ماه آذر یا که دی شصت و هفت از سال و شمسی بود وی یک خلاصه گویم از دانشسرا از کلاس درس آن روزای‌ما از رئیسش که پر از لبخند...

سیلی استاد
گوشهایت را بده چندی به من
تا بگویم قصه ای از خویشتن

شنبه بود و ماه آذر یا که دی
شصت و هفت از سال و شمسی بود وی

یک خلاصه گویم از دانشسرا
از کلاس درس آن روزای‌ما

از رئیسش که پر از لبخند بود
چشمهایش معدنی از پند بود

از نکوقدری که قدرش را سپاس
او قدیری بود نامش را سپاس

سرپرستش دانیالی، مهربان
چون برادر بود ما را پاسبان

سال اول بود و نادَخ حال ما
دوری از‌ خانه شکسته بال ما

با من اکنون همقدم شو تا کلاس
وصف آن یک روز‌گویم با سپاس

ذوقی و فلاح و زارع غالباً
هر سه تا بودند با هم،؛ هم سخن

طاهری و رستمی میز عقب
هم کریمی اهل سامان با ادب

قنبری اهل ستق ای دوستان
حاج محمود است اما این زمان

آن دگر محرابی خوش قد و رو
نامش ابراهیم و موها فر فِرو

دیگر احمد خانی و عابد و‌ من
الغرض از ترس میلرزید تن

بود از الویر ساوه یک نفر
نامش اکنون با خودش رفته سفر

درس شیمی بود در زنگ نخست
از تناوب دوش چشم من نخفت

یک دبیری داشت درس کیمیا
چشم او‌ روشنتر از دنیای ما

از سنایی پور میگویم سخن
او که نیکو چهره بود و خوش بدن

دستهایش پهن بودند و بزرگ
شانه هایش بس قوی و بس سترگ

خشمگین آمد کلاس آن روز باز
تیز چشمانش شبیه چشمِ باز

گفت حالا بچه ها تکلیفها
(از تناوب گفته بود او‌مشقها)

دفترم را من گشودم روی میز
پر شدم از وحشتی پاک و تمیز

لرزه بر اندام من افتاده بود
ترس گویی هوشِ من را برده بود

او صدا آرام زد اسم مرا
پاسخش دادم ، ولی بی ادعا

گفت بگشا دفترت را روی میز
جمله ها بودند اما ریزِ ریز

او نگاهی کرد تکلیف مرا
پرسشی پرسید؛ از آن ماجرا

ما بقی را پس کجا بنوشته ای؟
پشت سر هم جمله ها را رشته ای؟

گفت برگ دیگرش را باز کن
گفتم آقا بخششت آغاز کن

من فشرده تر نوشتم جا شود.
گفتم این را تا که او اغنا شود

ناگهان دیدم که من چرخیده ام
رو به سوی تخته من گردیده ام

لحظه ای گیج از خود و دنیا شدم
فارغ از بود و‌نیود و‌ما شدم

سیلی دستش چنان لغزیده بود
زیر گوشم همچو؛ نان چسبیده بود

من فدای دستهای گنده اش
هیبت و آن لحظه ی فرخنده اش

خواب بودم، من شدم بیدار پس
از دعای مادرم بوده است و بس

دستهایش کیمیاگر بود او
چون دگر گونم نمود آن خوبرو

خورده بودم سیلی استاد من
نقد بود آن سیلی و آزاد من

کاش میدیدم دو باره روی او
تا زنم من بوسه بر بازوی او

تا کند بیدار جان خفته ام
تا شود دانا دل آشفته ام

تا پر از پیدا و پنهانتر شوم
رو به سوی عشق پران تر شوم

هر کسی کو دور‌ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش



یک غزل و یک رباعی