زجامی که آن شب تودادی به دستم
بدان تا که من زنده ام مست مستم
به آن می گرفتم توان بار دیگر
ز غمهای دنیا تو گویی گُسَستم
ستاندی دلم را تو با یک نگاهت
چو دیدم ترا من دلم بر تو بستم
از آن دم ربودی دلم را تو ساقی
به کُنجی زمیخانه هر شب نشستم
شکستم سبویی به عهدی نمودم
ز عشقت به پیمانه پیمان شکستم
نمایی هلاکم کُنی گر تو تر کم
به غیراز توساقی به کس دل نبستم
(خزان)بسته عهدی چنان باتوساقی
بَوَد پای بندش که تا زنده هستم