فرقی نمی کند


فرقی نمی کند

باران گاه چشم هایش را می بندد و به درد هوا می خندد تمام خنده ی من اما... درون بقچه ای است که سال هاست درون صندوقچه ای قدیمی آرمیده است ... گاه دست...


باران گاه چشم هایش را می بندد
و به درد هوا می خندد
تمام خنده ی من اما...
درون بقچه ای است
که سال هاست
درون صندوقچه ای قدیمی آرمیده است
...
گاه دست های باران
در جیب شب یخ می زند
و گاه از خجالت
بر پیشانی اش عرق می نشیند

تابستان و زمستان فرقی نمی کند
آدم که خدا را بفروشد
زمستان اش گرم و تابستانش بهار است



مترسک