مرز


مرز

قاصدک نالید و گفت: زندگی این روزها مشکل شده آرزو در گوشه ای عزلت نشینِ دل شده. خوب میدانم چرا چون به هنگامِ عبور از مرزِ ظلمت شحنه ای دست در جیبِ لباسِ اعتقادش می بَرَد سازِ ناکوکی بیابد، بی...

قاصدک نالید و گفت:
زندگی این روزها مشکل شده
آرزو در گوشه ای
عزلت نشینِ دل شده.
خوب میدانم چرا
چون به هنگامِ عبور از مرزِ ظلمت
شحنه ای
دست در جیبِ لباسِ اعتقادش می بَرَد
سازِ ناکوکی بیابد، بی امان
قلبِ پاکش می دَرَد.
طفلکِ بیچاره حق دارد بماند در نهان...
کوله بارِ حسرتش را زد به دوش
با صدایی خسته پرسیدم: کجا؟
گفت:
آنجایی که هیچ (مرزی) نباشد در میان...
دست در دستِ نسیم
رفت سویِ آسمان...


حمید گیوه چیان



گنج 72