مصلحت بود...


مصلحت بود...

مصلحت بود که روزی سرکویت آیم بهرتسکین دلم باز به سویت آیم تو مرا هیچ نگفتی که چرا رنجه شدی که چرا رنجه چنین بر سر کویت آیم دل خود را که گره بسته آن زلف زدم پی آزادی دل از کف مویت آیم نکند خار...


مصلحت بود که روزی سرکویت آیم
بهرتسکین دلم باز به سویت آیم
تو مرا هیچ نگفتی که چرا رنجه شدی
که چرا رنجه چنین بر سر کویت آیم
دل خود را که گره بسته آن زلف زدم
پی آزادی دل از کف مویت آیم
نکند خار مغیلان به دل و پا خللی
که چو حاجی به طواف گل رویت آیم
از ازل عشق مرا ، امر بفرمانت کرد
که رهین همه اعمال نکویت آیم
گفتم از عشق ولی خسته زهجرانم من
از غم عشق ببین مست سبویت آیم
سخن از غیر نگفتم که شوی رنجه زمن
به امیدی که گدای سرکویت آیم

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


متن تشکر رسمی از معلم؛ 20 متن متفاوت و جدید