باران و آفتاب کودکی


باران و آفتاب کودکی

کودک بودم و تازه پای دویدن توپ را می‌دیدم و عاشق بازی و آفتاب شدم و چون قاصدک که زیر باران نمی‌ماند و غباری که با سپیده‌دم تحلیل می‌رود تاب دیدن باران را نداشتم تا اینکه تابستان رختش را جمع کرد و...

کودک بودم و تازه پای دویدن توپ را می‌دیدم
و عاشق بازی و آفتاب شدم
و چون قاصدک که زیر باران نمی‌ماند
و غباری که با سپیده‌دم تحلیل می‌رود
تاب دیدن باران را نداشتم
تا اینکه تابستان رختش را جمع کرد
و پاییز جامه‌اش را پوشید
و یکروز در آسمانی که ابر داشت
طلوع ناتمام ماند
و آنگاه صدای همهمه آمد
و ابرها دهان خورشید را بستند
و‌ دست باران به زمین رسید
و مادرم لب طاقچه تسبیح شکرش را بوسید
و لب‌های پدرم به نیایش لرزید
و خواهرم به نگرانی من خندید
و من توپ به دست با حسرت گفتم
اکنون خورشید لب کدام پنجره
در آنسوی کوه‌های روستایم می‌سوزد
و چه سخت است ماندن در هوایی که هوس ندارد
و‌ آیا کودکان دوردست‌ها هم هوای من را می‌خواهند
و آدمهایی که در گورستان ده بالا آرمیده‌اند
مثل من جنگ آفتاب و باران داشته‌اند
و چه تلخ بود اضطراب کی رسیدن دوباره آفتاب
و‌ امید گاه اطراف دری که مسدود است پرسه می‌زند
تا به هوای خیالی وارد شود
و با توپ قهر کردم و بیرون زدم از خانواده
و روی مرگ زمین خشک بازی راه رفتم
و به علف‌های هرزی که سریع و ناپیدا می‌رویند
دشنام دادم
و برای از زیر آوار بیرون آمدن آفتاب
به خدا التماس کردم
و مست از اندوه، مه را در هوا فوت کردم
و چشمانم زیر لجبازی باران از زدن ایستاد
و ناگه برگ سبزی را دیدم
که از خوابم بیرون می‌آمد
و چشم در چشم آفتاب به من لبخند زیبایی می‌زند
و زود بلند شدم و دیدم
باران رفته است و من در رختخواب افتاده‌ام
و‌ پدرم چتر محبت بر سرم می‌کشد
و آنگاه بیرون زدم و دشت و دمن را با نشاط دیدم
و آموختم آفتاب بعد از باران بی‌نهایت زیباست.
..........................................................
از مجموعه شعر : خیال زندگی
شاعر : عبدالله خسروی ( پسر زاگرس )

منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


انشا در مورد امید به زندگی ؛ چندین انشا ادبی و زیبا امید به زندگی