عاشق .....


عاشق .....

عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد جز شورش عشاق ،دگر کیش ندارد عشق آمد و بنشست چو برخاست قیامت آن فتنه و آشوب به جز پیش ندارد دل در غم او مانده است ،تو نیز بیا،زود زیرا که درین حادثه غم ، نیش...

عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد
جز شورش عشاق ،دگر کیش ندارد

عشق آمد و بنشست چو برخاست قیامت
آن فتنه و آشوب به جز پیش ندارد

دل در غم او مانده است ،تو نیز بیا،زود
زیرا که درین حادثه غم ، نیش ندارد

با درد و فراق تو چه گویم به تو ای دوست
دردی که زعشق تو مرا نوش ندارد

درویش تو آنی که اگر جان بربایی
جانی ببری،قیمت درویش ندارد

این محنت و خواری که از عشق تو مرا گفت
با او دل من بیهده در کیش ندارد

از عشق حذر کن ،که بلا نیز در این کوی
بیگانه کسی بود که تشویش ندارد

بر سینه ندوزد نفس غیر ،و گرنه
یک ناوک خونریز دل ریش ندارد

تا غنچه نگردد دهن گل به تبسم
در هر سو مو آتش اندیشه ندارد

با آنکه به دل عاشق یکتاست چو یوسف
در مصر بقا هیچ خری بیش ندارد

تا شاهد و شمع و شرر و باده به هم شد
یک شمع به هر خانه و یک میش ندارد
امین طیبی
غزل 47



تب ِ قلم