از آن روزی که دل در گرو عقلش نمودم
تراوش های ذهنش را در وجودم جمع نمودم
به روی صفحه ای از روزگارم
به خون خود نوشتم هر چه خواهم
به نام عشق می نوشتم
به یاد دل می نوشتم
سفیدی را به هر رنگی که می خواست می نوشتم
چه روزهایی پی هم گذشت و به او انس می گرفتم
چه حرفهایی میان فکر او با دل من گذر کرد
چه دورانی میان من و او آخر گذر کرد
به سان کودکی در آغوش مادر بود فکرش برایم
لحظه لحظه اوج فکرش چه خوب بود برایم
کنار او چه زیبا می گذشت عمرم دمادم
تنها قلم بودم ؟
نه؛ عصایی بودم در دست فکرش هر دم
نثارش می نمودم خون خود هر دم
آری این بود سرنوشتم یا قسمتم یا که عشقم
تراوش های ذهنش را در وجودم جمع نمودم
به روی صفحه ای از روزگارم
به خون خود نوشتم هر چه خواهم
به نام عشق می نوشتم
به یاد دل می نوشتم
سفیدی را به هر رنگی که می خواست می نوشتم
چه روزهایی پی هم گذشت و به او انس می گرفتم
چه حرفهایی میان فکر او با دل من گذر کرد
چه دورانی میان من و او آخر گذر کرد
به سان کودکی در آغوش مادر بود فکرش برایم
لحظه لحظه اوج فکرش چه خوب بود برایم
کنار او چه زیبا می گذشت عمرم دمادم
تنها قلم بودم ؟
نه؛ عصایی بودم در دست فکرش هر دم
نثارش می نمودم خون خود هر دم
آری این بود سرنوشتم یا قسمتم یا که عشقم