دوشیزهٔ غزل از من کشیده پا
می دزدد او ز نگاهم ، نگاه را
سابق بر این به کمندم شکار بود
این آهوی رمنده ، غزال گریز پا
بر ابروان نازک خود می دهد گره
در هم کشد به طرز عجیبی سگرمه را
آن وقتها ز لبان چو غنچه اش
می شد که مست شد ز صبوحی خنده ها
مهتاب بود هر شب من از رخ مهش
حالی نهان کند رخ مهپاره را ز ما
کی می شود که دیده درآید ز انتظار
بانوی شعر چهره نماید به روی ما
در وادی خمار نگاهش ، منم اسیر
شاید طلوع کند از پشت ابرها
آیا گدای کوی وفایش برد نصیب
از هبه ای که دهد این گدای را
این قهر و کین زده آتش به هستی ام
آیا امید هست به حسن ختام ما
می دزدد او ز نگاهم ، نگاه را
سابق بر این به کمندم شکار بود
این آهوی رمنده ، غزال گریز پا
بر ابروان نازک خود می دهد گره
در هم کشد به طرز عجیبی سگرمه را
آن وقتها ز لبان چو غنچه اش
می شد که مست شد ز صبوحی خنده ها
مهتاب بود هر شب من از رخ مهش
حالی نهان کند رخ مهپاره را ز ما
کی می شود که دیده درآید ز انتظار
بانوی شعر چهره نماید به روی ما
در وادی خمار نگاهش ، منم اسیر
شاید طلوع کند از پشت ابرها
آیا گدای کوی وفایش برد نصیب
از هبه ای که دهد این گدای را
این قهر و کین زده آتش به هستی ام
آیا امید هست به حسن ختام ما