شمع


شمع

شمع بودم فارغ از هر قیل و قال در بساط شادیم بس شور و حال سوز در دل، روشنایی در سرم عمر همچون آب، می رفت از برم خنده ها می زد نسیم بدنهاد غافل از دامی که صیادم نهاد رقص آتش بود و سرمستانگی لافشاعر:سید ضیاء موسوی مجاب

شمع بودم فارغ از هر قیل و قال
در بساط شادیم بس شور و حال
سوز در دل، روشنایی در سرم
عمر همچون آب، می رفت از برم
خنده ها می زد نسیم بدنهاد
غافل از دامی که صیادم نهاد
رقص آتش بود و سرمستانگی
لاف عقل و لابه دیوانگی
شور آتش بود و شوق سوختن
دل به آتش دادن و لب دوختن
تا که صد پروانه در پایم فتاد
بی زبانم بس اشارت ها که داد
جام عمر خویش خالی کرده ای
ای عجب با مرگ حالی کرده ای
بنگر این پیمانه بشکسته را
این شراب ریخته، این خسته را
مانده از تو یک زبان سوخته
جان رفته، یک دهان دوخته
نیست جز خاکستری در پای تو
برنیاید آتشی از نای تو

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


ببینید | تصاویری از برخورد ماشین شاسی بلند با گله گوسفندان