آدمی دل دارد و بی عقل نیست
آدمی حس دارد و بی درک نیست
زندگی را بیخیالش میشوم
آنچه دارم، بیخیالش میشوم
میگذارم لب جوی
میروم در پس دیوار بلند
می نشینم ساکت با دلی پر تشویش
که بیایید برسد بردارد
حس و عقل و درک و هوش
همه را بردارد
ببرد در خلوت، بنشیند با من
زیر آن نارون همسایه
تا بخواند از من، من بگویم از او
او بخندد با صداهای بلند
من شوم دیوانه
تا شود مهتابی، آن شب تنهایی
برویم گوشه دنج
سر او، سینه ی من
بَه، که عجب ترکیبیست
همه هست آرامش
می دهد پس، همه را
حس و عقل و هوش را
حال خوبی دارم
زندگی دارم من
آدمی حس دارد و بی درک نیست
زندگی را بیخیالش میشوم
آنچه دارم، بیخیالش میشوم
میگذارم لب جوی
میروم در پس دیوار بلند
می نشینم ساکت با دلی پر تشویش
که بیایید برسد بردارد
حس و عقل و درک و هوش
همه را بردارد
ببرد در خلوت، بنشیند با من
زیر آن نارون همسایه
تا بخواند از من، من بگویم از او
او بخندد با صداهای بلند
من شوم دیوانه
تا شود مهتابی، آن شب تنهایی
برویم گوشه دنج
سر او، سینه ی من
بَه، که عجب ترکیبیست
همه هست آرامش
می دهد پس، همه را
حس و عقل و هوش را
حال خوبی دارم
زندگی دارم من