همچنان مرغی مهاجر می نمودم من سفر
ازجفایت روزگارا گشته ام بی بال پر
مثل صیّادی زدی تیر از جفا بربال من
بال پروازم شکستی تا بمانم بی هنر
شکوه ها دارم ز دستانت بسی ای روزگار
روی جورت گشته ام درمانده،هستم
بی ثمر
از ازل ناسازگاری کرده ای با من همی
نالم ازدستت شبانگاهان که تاآیدسحر
می کندویران ترااین ناله هایم عاقبت
گرچه اکنون گریه ام باشد برایت بی
اثر
گشته ام بی بال پر بنشسته ام در
گوشه ای
منتظرهستم که تا کی آیداین عمرم به سر
چندمی نالی(خزان)ازدست این دنیای
زشت
مرد زنهاگشته اند ازروی ظلمش دربدر