جان داده ای بر خاک باران خورده ی جانم
آیینه ها خالی ترند از مسحِ دستانم
تقدیر یا تشویش! مبهوتم در این دنیا
من آمدم؟ یا می روم ؟ چیزی نمی دانم!
بالی ندارم تا گشایم رو به درگاهت
افسوس ، من بی اعتقادی سست ایمانم!
بر آستانت می کشم آهی ز تنهایی
از آستانت می کشی دستی به دستانم
سوزانده ای خورشید را در التهابی سرد!
خاکستر خورشید میریزد به مژگانم.
می بارد از ابرِ دلت بر خاک ِ من ، تقدیر
جان داده ای بر خاکِ باران خورده ی جانم...
و.ج.د ۱۷شهریور ۹۷
آیینه ها خالی ترند از مسحِ دستانم
تقدیر یا تشویش! مبهوتم در این دنیا
من آمدم؟ یا می روم ؟ چیزی نمی دانم!
بالی ندارم تا گشایم رو به درگاهت
افسوس ، من بی اعتقادی سست ایمانم!
بر آستانت می کشم آهی ز تنهایی
از آستانت می کشی دستی به دستانم
سوزانده ای خورشید را در التهابی سرد!
خاکستر خورشید میریزد به مژگانم.
می بارد از ابرِ دلت بر خاک ِ من ، تقدیر
جان داده ای بر خاکِ باران خورده ی جانم...
و.ج.د ۱۷شهریور ۹۷