هم zwnj;راز
دیگر در غزلم قافیه پیدا نمیشود آن قدر نبودی که درد من با دیدنت دوا نمیشود شنیدهام خوشی در کنار یارت، آری؟ کاش به عینه می دیدم که با شنیدن باورم نمیشود یادت رفته که قول داده بودی به عاشقت یادت...
دیگر در غزلم قافیه پیدا نمیشود
آن قدر نبودی که درد من با دیدنت دوا نمیشود
شنیدهام خوشی در کنار یارت، آری؟
کاش به عینه می دیدم که با شنیدن باورم نمیشود
یادت رفته که قول داده بودی به عاشقت
یادت رفته و هر چه میکنم فراموشم نمیشود
باز همان جای قدیمی نشستهام
هر چه میکنم امروز شبیه آن روز نمیشود
خواستم بیایم، بگویم تمام درد دلم را
خواستم اما هر چه کردم دیدم نمیشود
ما از بدو تولد اهل گریستنیم
خواستم خلافش را ثابت کنم دیدم نمیشود
عشق سهم کسی میشود که نداندش
من خوب فهمیدم و دیگر عشق نصیبم نمیشود
درد بسیار است و همرازی نیست
خواستم جز تو کسی را همراز خود کنم، نمیشود که نمیشود
آن قدر نبودی که درد من با دیدنت دوا نمیشود
شنیدهام خوشی در کنار یارت، آری؟
کاش به عینه می دیدم که با شنیدن باورم نمیشود
یادت رفته که قول داده بودی به عاشقت
یادت رفته و هر چه میکنم فراموشم نمیشود
باز همان جای قدیمی نشستهام
هر چه میکنم امروز شبیه آن روز نمیشود
خواستم بیایم، بگویم تمام درد دلم را
خواستم اما هر چه کردم دیدم نمیشود
ما از بدو تولد اهل گریستنیم
خواستم خلافش را ثابت کنم دیدم نمیشود
عشق سهم کسی میشود که نداندش
من خوب فهمیدم و دیگر عشق نصیبم نمیشود
درد بسیار است و همرازی نیست
خواستم جز تو کسی را همراز خود کنم، نمیشود که نمیشود