آرامش من


آرامش من

آرامشی بر پیکرم مانده از روزگاری که به جامانده از دفتر شعر درون کیف یک چند واژه ای عقب مانده خوب بودن خوب می ماند حتی اگر آتش فشان باشد با مهربانی روزن ماندن تا به قیامت نور می پاشد خشم وشاعر:کوروش سلطانی


آرامشی بر پیکرم مانده
از روزگاری که به جامانده
از دفتر شعر درون کیف
یک چند واژه ای عقب مانده
خوب بودن خوب می ماند
حتی اگر آتش فشان باشد
با مهربانی روزن ماندن
تا به قیامت نور می پاشد
خشم و بدی دنیای ما را خورد
آن عاشقی که خوب خواهد مرد
وقتی به منزل من بدی دیدم
خوب فهمیدم که باید واژه ی بد را بلد باشم
من نان به سفره ی پدر خوردم
این روزگار من را خرابم کرد
امروز در هر ثانیه من میشوم لعنت
روزی یکی یکدانه ی هر آشیان بودم
دندان تیزش را نشانم داد
از لانه اش با یک جهش من را شکارم کرد
درنده گی نکرد با آن بچه ی آهو
آن زخم هایی را که آن دختر به جانم کرد
در کار من خوبی فراوان بود
اما فقط من وصله ی کج بر زمین بودم
من نقطه ی سیاه ناجورم
چون من فقط یک طفل عشق بی پدر بودم
آن رنگ چشمانت به رنگ قهوه ی قاجار
با اشتیاق از استکان من برون پروا
این گوشه ی لباس من را تو ببین نفتیست
کبریت شو رنگ لباسم را به سرخ آرا
جایی که می آیم همین پایینِ شهر چرک لاکردار
آنجا که خم شد سر به روی سینه ی اذهان
من را ببین مانند نت های سیاه و گرد
هم خالیم هم پر، ولی بی جان
اینجا که من هم سین سلطانم به روی خاک
مثل کلیدی که نشسته توی قفل آرام
آرام در دستت نشستم من
بر راست یا چپ، هر طرف خواهی بچرخانم
بعد از تو من آدم نخواهم بود
آیینه بر دیوارهای غم نخواهم بود
مانند کافور به دست قبر کن هستم
دیگر که زنده در جهان غم نخواهم بود
هستی تو گرمایی، تنت آتش
سردی و سرمای فراوان را نمیفهمی
آن دانه های برف روی صورتت شبنم
چون درد در افتادگی ها را نمی فهمی
افتادگی یعنی من اینجایم زمین خوردم
اما سرت بالا قدمهایت کنار چاه میباشد
یعنی تو اختیار عاشقی داری
اما تنه بیچاره ام از عاشقی ها سخت مینالد
بیچارگی یعنی که فهمیدم
اینجا کنارم چادر مشکی به سر داری
اما همان تاری که از چشمان من گم بود
روزی به روی تخت خواب دیگری داری
آخر نمی دانم چرا با عشق بد کردی
این خلوت محدود را محدودتر کردی
من چوب پاکی در میان دست تو بودم
آخر چرا آموزش کندن به جان بی کسم کردی
خودت گو باز هم انسانیت سخت است؟
دل نالان شکستن در کویر غفلتت سخت است
در این دریا که عکست در درونش است
فقط کوسه نشسته، ماهیان هستند آدم خوار
پیرم ببین بر سر دگر موی سیاهی نیست
عاشق شدن دیگر که کار استخوانم نیست
اما به طوفان مینشینم من
چون سیلیه طوفان حریف ریشه هایم نیست
یادت بیندازم که روزی من بُتت بودم
رویای هر روز و شبت بودم
ای نازنین اکنون مرا ناچیز میبینی
سردار مجنونان خود را ریز میبینی؟
چیزی که من در زندگی از عاشقی دیدم
دلهای صاف آیینه می خواهد
عشقهایی که به دفتر خوانده ام دانم
یک آدم از انسانیت خواهد
یا خوانده ام سنی ندارد عاشقی کردن
کودک، میان سالی و پیری را نمی فهمد
هر وقت دیدم گوشه ای زانو بغل دارد
یعنی شده درگیر عشق، دنیا نمی خواهد
او رفت از اینجا و غم هم سنگر من شد
باران ترکش ها مرا باران خون کرده
تنها شدم در این جهان غم
با رفتنش رخت سیاه شب تنم کرده
او رفت با خود یاد من را برد
تنها شدم در ازلت تنهاییم با خود
تنها فقط گلدان یاسم هست
قربان شوم دستان پاک خود
سرها بگیرید سمت بالا را
در آسمانم ابر طوفانیست
هر کس ببند قایق خود را
آرامشم اکنون تماشاییست
داستانم داستان برف و بوران است
پاهای خود محکم مبادا که بلغزانم
آرامش من را مپندارید آرام است
جدی بگویم آسمانم سخت طوفانیست
ای گل ببین من مرد این رویا نخواهم بود
از خواب خود کم کن جهان بی کس من را
رفتم بنوشم اشکهایم در خلوت خود
نامردمان با سنگ بشکستند جامم را
شعرهایم باز هم پر شد زه اشک شب
در کتابم درس دهقان باز شد
دارا زه عشقش گفت سارا نه
دارا زه دارا بودنش سارا زه شب
خود گو که با آن خرمن مویت چه ها کردی
باران خود بر بام همسایه روان کردی
دارا که سیب در دست میچرخاند
سارا و سیبش حرف مردم شد زمین انداخت
تنها تشکر از قلم عشق است
دنیا، جهان به شعر وشاعرها بدهکار است
آن کس که مُردُ تو پی اش بودی
چرخی بزن شاید همین دور و برت باشد
این قلب رنجور پر از آتش
شاید که سلطان خودت باشد




ماجرا