غریبه ی آشنا


غریبه ی آشنا

بنام خداوند بخشنده مهربان غریبه ی آشنا من در اوج تنهائی هایم، لحظه ای به خود اندیشیدم، وخود را تک و تنها دیدم. تک و تنها...


بنام خداوند بخشنده مهربان

غریبه ی آشنا

من در اوج تنهائی هایم، لحظه ای به خود اندیشیدم،
وخود را تک و تنها دیدم.
تک و تنها بی هیچ همدلی.
و هرگز تو را در کنارم احساس نکردم،
هرگز به وجودت پی نبردم، و هرگز نشناختمت. و چه دردی از این عظیم تر،
که با وجود وجود تو در کنارم،
هر گز وجودت را احساس نکردم.
چشم حقیقت بینم اگر کور بود، تکلیف دیگر حسهایم چه میشود؛.
نه
من کور نبودم.
من هنوز متولد نشده بودم.

واکنون که بعد از آن غربت تنهایی، احساس می کنم متولد شده ام.
و متولد هم شده ام.
میدانم که این تولد، واین احساس، از وجود نازنین و لایزال تو بود، که در من آمد به جود.

اکنون که به گذشته خود، از آنسوی پنجره ی عمر می نگرم،
به هر گوشه که نظر می اندازم تو را می بینم،
آری
تو را می بینم، که همیشه و همه جا در کنارم بودی.
تو را می بینم، که همیشه با لبخندی دلنشین، از کنارم می گذشتی و با مهربانی به من می نگریستی.
شاید به این امید،
که من هم تو را در کنارم احساس کنم. و نگاه مهربانت را با لبخندی دلنشین پاسخ دهم.
ولی صدها افسوس؛
که من چه بی تفاوت از کنارت می گذشتم،
بی آنکه تو را ببینم.
یا لحظه ای، حتی وجود مهربانت را کنارم حس کنم. من چه ظالم بودم و، تو چه صبور.
وهر چه بیشتر به گذشته می نگرم، وجودت را بیشتر در کنارم حس میکنم.
آری
تو همان غریبه ای هستی، که هر گاه دلم می گرفت، و خود را غمگین و تنها می دیدم، همدل و هم صحبتم بودی،
هر گاه رنجی برای پیش می آمد، مامنم و ماوای من بودی.
و با حرفهای دلنشین و پر محبت، شادی را به من باز می گرداندی.
و من پس ازآن شادی، باز فراموشت می کردم.
آری
تو بارها و بارها سنگ صبورم بودی‌.
و من بارها و بارها تو را، از یاد می بردم.
و هرگز چهره ات برایم آشنا نبود.

تو با ره نمود هایت راه را به من نشان می دادی، و مرا از گزند زمانه حفظ میکردی.
و به من امان می دادی.

تو بارها و بارها دستم را گرفتی؛
و مرا از چاله و چاه نجاتم دادی.
و من بارها و بارها فراموشت میکردم.
تو چه مهربان بودی؛
و من ..‌‌.

و اکنون که تازه متولد شده ام.
تورا می بینم، که با لبخندی مهربان، کنار گاهواره ام ایستاده ای، و طناب آن را در دست داری، و به آرامی آن را تکان می دهی، تا من، در آرامشی ابدی به خواب روم.
و بجای آنکه گریه کنم می خندم؛
می خندم به گذشته، به حال و آینده ای نامنتها ...
مهدی بیضاوی



خیال خام