بوی نم خاک
دلم میخواهد بغض آسمان بترکد و اشک های زلالش صفابخشد، جلا دهد این جان غبار گرفته را، دلم همدردی آسمان را میخواهد در آن هنگام که اشک های پنهانِ مرا سخاوتمندانه برگونه ی خشکیده...
دلم میخواهد
بغض آسمان بترکد
و
اشک های زلالش
صفابخشد،
جلا دهد
این جان غبار گرفته را،
دلم
همدردی آسمان را
میخواهد
در آن هنگام
که اشک های
پنهانِ مرا
سخاوتمندانه
برگونه ی خشکیده
زمین میبارد،
شاید
میداند که بوی نم خاک
خاطرات مرده را
زنده میکند،
به یادم
می آورد کودکی را
درمیان حصاری
کاه گِلی
که قانع بود
به آن
ظرف های سفالی دست ساز،
به یادم
می آورد
لبخندای کودکی
را که
هرگاه بغض آسمان
می ترکید
میپوشید چکمههای
لاستیکی
آرزوهایش،
ببار ای جدا شده
از لشگر ابرهای
در هم تنیده،
زمین جانی دوباره گیرد
آن گاه
که بر لبان ترک خورده اش
بوسه زنی،
زمین آگاه ست از درد سربازان
سقوط کرده
بر دشت و دمنش
آن گاه
که از پهنای سفره ی
غبار گرفته اش
خون بنوشند
سروها
در پسِ
ابرهای تیره