آه سحرگاه


آه سحرگاه

یک قصه دارد شکل میگیرد در بطن احساس شبانگاهی یک قصه که در لابلای خود می گوید از آه سحرگاهی یک قصه که از اولش پیداست باید بُرید و سوخت در این دشت وقتی نمی شیند در آغوشت وقتی ندارد رفتنش برگشت این...

یک قصه دارد شکل میگیرد
در بطن احساس شبانگاهی
یک قصه که در لابلای خود
می گوید از آه سحرگاهی

یک قصه که از اولش پیداست
باید بُرید و سوخت در این دشت
وقتی نمی شیند در آغوشت
وقتی ندارد رفتنش برگشت

این قصه در خود آتشی دارد
دور است از هر حس آسایش
هر حرف آن هجران و تبعید است
بر خود ندیده هیچ آرامش

در لابلای قصه می خوابم
می بینم او برگشت وَ خندید
اما ته ِ فانوس چشمانش
غم بود و افسوس و کمی تردید

ای کاش وقتی که در آغوشم
خوابیده بود و لذتی می برد
دور از پلیدی های اطرافش
از شیره ی جانم کمی می خورد

چه روزهایی که فقط با او
درد غم و هجر و صبوری بود
ای کاش در مغز رفیقانش
یک کم ، فقط یک کم شعوری بود

در جای جای قصه اش کمبود
هر لحظه اش ساکت، همش تردید
حتی اگر بودم کنارش من
درد نگفتن سخت می چربید

من عاشقانه در تمام عمر
محروم از عطر تنش بودم
ایکاش یکبار از لب لیلا
مفهوم درد و شیونش بودم

شاید اگر می ماند در دنیا
با من فقط درد ِ صبوری بود
ای کاش بر غمهای عالم هم
حداقل راه عبوری بود

فریما محمودی



حس های تیره