برای تو که میدانی 4


برای تو که میدانی 4

مارا غم عشقت سپری کرد چو ایام چون دست علی بود نگاهت سر ایتام صد خرقه بشستیم ز آن می که تو دادی دامن نشود پاک ز می، شعر ز ایهام خواب است خیالت که سرانجام ندارد در عین مجازست همین واقعِ ابهام سیلت چه...

مارا غم عشقت سپری کرد چو ایام
چون دست علی بود نگاهت سر ایتام
صد خرقه بشستیم ز آن می که تو دادی
دامن نشود پاک ز می، شعر ز ایهام
خواب است خیالت که سرانجام ندارد
در عین مجازست همین واقعِ ابهام
سیلت چه خرابی کند این جنگل ویران
هم کنده ز جا دار و بکشته اس ز احشام
گر کعبه ی تو قبلگه ام بود زمانی
امروز نپوشم به همان جامه ی احرام
انقدر دلم گشته ز تو خون و غمت چند
رفته است برون ظلم تو از حوزه ی ارقام
از طالع حسن تو نشد فال جهان خوش
بد طالع چرا حسن کند بر سر اقوام ؟
بسیار بگشتم پی پاسخ که دریغا
آن کس که بداند بشود غافل از الزام
تو ملک پیمبر بگرفتی به غرورت
جبریل نبی دید دلت خفته ز الهام
هرکس نشود لایق وصل تو نگارا
هرچند درست اس چنین جمله به اوهام
مرغ هوسم را به زدم سر ، سر کویت
گفتم که همین راه ببین پر دد و پر دام
چون قاصد دل رفت به قصرِ نظر تو
لب بسته بیامد ز برت بی سر و پیغام
گوریست جهان تنگ برایم ز غمِ دل
هرچند شوم شاه ز آن گور چو بهرام
پاره است اگر جامه ی پاکی ز نگاهت
صد طلعت نو به بود آن جامه ز احلام
قربان خیال تو شدم سال و همین سال
اسحاق برفته است ز قربانگه ابرام
ما خفته ز آنیم که بیدار نباشیم
هرچند که میوه است به زیر همه اکمام
آزاد و رها گشته روان از حسد تو
روحیست نخواهد حرجش بسته به اندام
شیرینی وصلت که شده است زهر به اخر
در عمق گلو مانده مرا تلخ چو بادام
انجیل مسیح است مگر عشوه ی حسنت؟
تورات تورا تحفه نکردند به خاخام
اخر برسد از تو تقاضا به منِ پیر
حالا که جوانم تو بیا در بر این خام
ذکر تو نگفتم به لبم چون صنمی تو
چون ذکر تو گه ننگ شود گاهگهی نام



رباعی 109