باران


باران

نشسته ام به تماشا قطره های باران را صدای غرش ابر در بهاران را ز آبِ روان شده جوی ها لبریز نظاره گرم مردم بی چتر در خیابان را خنکای طراوت باران نشسته بر جانم شیشه بخارگرفته ز گرمای چای در لیوان...

نشسته ام به تماشا قطره های باران را
صدای غرش ابر در بهاران را
ز آبِ روان شده جوی ها لبریز
نظاره گرم مردم بی چتر در خیابان را
خنکای طراوت باران نشسته بر جانم
شیشه بخارگرفته ز گرمای چای در لیوان را
زندگی گرچه سخت و سهل در گذر است
پس ای دوست دریاب چای و یار و باران را




حال دلم بارونیه