کارش صفاست


کارش صفاست

بهشت را تقسیم کردیم و به آرزوی کشت خود رابه جهنم انداختم دادم تورا بهشت با مالکان آنجا هم روی درروی شدم باری موجی از آتش شدم و فریاد کردم زاری کجا بودی و چه کردی این مکانت گشت باچه کسی بودی که...


بهشت را تقسیم کردیم و به آرزوی کشت
خود رابه جهنم انداختم دادم تورا بهشت
با مالکان آنجا هم روی درروی شدم باری
موجی از آتش شدم و فریاد کردم زاری
کجا بودی و چه کردی این مکانت گشت
باچه کسی بودی که او نیست آنت گشت
سوختی هم نماز و قرآن راهم بخاطر کی
او در بهشت هست و تو شدی بفاطر کی
گفتم که عاشق بودم وخارو ذلیلم کردند
یارم را گرفتند و باری هم نحیفم کردند
لج کردم ومنچو مجنون شدم بهردوست
اورفت وسالها گریه کردنم ها بهر اوست
تازیانه ام بزنید که من درخور تازیانه ام
ایکاش که میبوسیدمش عاشق رازیانه ام
همبسترم نشد و نگذاشتند شوم چو یار
ای ابر های بهاری بشنو برای من هم ببار
اسمش سپیده بود و با جان و دل عجین
درگلستانی بود و من هم شده بودم لعین
سیسال گریه کردم وسیسال دگر همچنین
من عاشق رویش بودم و ببوسمش همین
حیف است مرا بسوزانی و قلبم ز اوست
آتش نمی‌تواند بگیردخدا مراهم ز دوست
از بهرچه آفریدی و گرفتی تو نو بهارم را
دادی به کس دیگری و آن شکوفه انارم را
آتش سزاست عشق بازی را هم نوشته ام
آغوش میکشم اورا من هم یک فرشته ام
بادی وزیدن گرفت و سوزان بودوباحرارت
مرا کرد داخل دوزخ و آتشم زد با بشارت
گفتش که تو فنا دادی آیه های زندگانی را
درحال امتحان بودی وباختی شهربانی را
گفتش که بسوز از سپیده هم اثری نیست
اورفته است بهشت وازتوهم ثمری نیست
چشمم به راه بود و یادش هم در وجودم
سالها اشک ریخته بودم و اینهم سجودم
افسوس به جان من ضربه میزد به کارم
هرگز پشیمان نبودم التماسیست که دارم
چشمم به چاه بودو شعله های طوفان زا
هرگز ندهید باد خنک و بوزید سوزان زا
بسوزانید این پدر سوخته عاشق هاست
بجزعشق نفهمید مشتعل اینطارق هاست
در حال سوختن بودم و‌نعره های فرجام
جام های نوشیدنی می‌دادند وزقوم خام
دیگر امیدی نداشتم وذکر سپیده به جام
از بس در دنیا صدا کرده بودمش به نام
گفتندخدا را فراموش کردی و سپیده کو
اعمالی که توداری و ماهم کرده ایم برو
تازیانه ای زدندوگفتند این کفایت نیست
هرچه قدرداد بکشی واو درنهایت نیست
سوختم و سوختم انگارکه هزارسال بود
اثری از سپیده هم نبوده ودودبود و دود
دودم به هوا ودوباره من ساخته میشدم
بازی دردست آنهابودو من باخته میشدم
هرگزکسی را صدا نکردم فقط سپیده را
او دنیای من بود وبسته بودم عقیده را
شعرها نوشته شدو بوسه کرده بود بقا
همسوقرار من بود وشعرهای من شد بلا
خلاصی نداشتم دوزخ هم نعره میکشید
غل وزنجیرهایی که مراهم دره میکشید
کوه هایی که ازآتش و دره های طولانی
میلونها درجه حرارت باذره های نورانی
دیگر امیدی نبود خدا هم فراموش شد
چراغ زندگی هم بروی ما خاموش شد
ناگه دیدم ستاره ای وارد این معرکه شد
سبزبودو نورهایش هم چون مهلکه شد
خاموش شدجهنم ومن لحظه ای ماندم
در زیرلبم همیشه من سپیده میخواندم
آمدبدیدنم و دستم گرفت وگفت برویم
پاک است خداوند عشق و با هم بپریم
پرواز کردیم وچو سرعت نوری در دالان
پر پیچ و خم بود ما میرفتیم در یک آن
خود را وارد قصری که هیچ عذابی نبود
دیدم قصر های باشکوه وهیچ خابی نبود
آمد بپیشم و سپیده هم نشست رو به رو
تعریف کرد آنچه را که دیده بود موبه مو
دستور سرزمین عشق مخصوص خداست
او نخواست توعذاب بکشی فرمانرواست
گرعاشق من بودی و منهم معشوق دوست
دستور دادبرو به دادش هم برس نکوست
بوسید و هم آغوش شدیم از حسرت دل
ازعطر تن بهشتی اش هم که شدیم خجل
دنیای من بود وشفای من بود و هم سپیده
آخر شفاعتم کردمعشوق خودم با نور دیده
قلبی که پاک باشدوجعفری جایش خداست
گر عاشق سپیده گشتی و کارش صفاست
شاعر : علی جعفری
تاریخ سروده شده : 15 اردیبهشت 1403
نام شعر : کارش صفاست



معرفی بهترین خودروهای تاریخ کشور آلمان