فرشته
ترجمه اقبال کریمیان به یاد میآورم آن عصرگاه را که باد آرام گرفته بود و تو بیباک همچون جنگاوری زخمی از میان برگهای مرده، آمدی... آشفته، همراه با گرگ و میش هوا پناهگاه ستارهای ناشناخته را با...
ترجمه اقبال کریمیان
به یاد میآورم آن عصرگاه را
که باد آرام گرفته بود
و تو بیباک همچون جنگاوری زخمی
از میان برگهای مرده، آمدی...
آشفته، همراه با گرگ و میش هوا
پناهگاه ستارهای ناشناخته را
با خود آورده بودی...
آنگاه، آفتاب دیرتر غروب کرد
و من غمگین از گم گشتنات...
آرزویم این بود کاش میشناختمات...
تپشهای تند قلبات را میشنیدم
در حضور قاطع شک، نفسهامان در هم آمیخت
و سیل خرسندی، غم روزگار را با خود برد
و من در آستانهی غرق شدن بودم
و جز تو کسی را باز نمیشناختم...
چشم به راه هیچ آرزویی نبودم
روزها، گاهی، دیر هنگام
با دستانت بازی میکردی
موهایت را نوازش میکردی
پلکهایت را روی هم مینشاندی
و چشمانت آرام به پرواز درمیآمدند
و خواب آهسته در آغوشات میگرفت
و همچون پروانهای به خواب میرفتی
میلیونها تابلوی عشق را
در جنگل قلبم به صلیب کشیدی...
آنگاه تو
به پرستشگاه بدل شدی
و به پایتخت گردون
به رازآلودترین داستان زندگی من بدل شدی
آنگاه معنا، معنی یافت
و در انقلابی، به پا خواست
سپاه بیهودهگی در هم شکست...
و سربازان فلاکت گریختند
و جنگاوران نیک بختی بازگشتند
و من دیگر هیچ غمی را باز نشناختم
و با هیچ رویایی بیگانه نبودم
بلکه مرا به بیگانهترین انسان بدل کردی
گلهای آهنین محبت را
در من رویاندی
عشق را در روح من به یادگار، کاشتی
آرام آرام
یک یک
سایهها نیز درختان را ترک گفتند...
به یاد میآورم، عصرگاهی
که باد، وزیدن از سر گرفت...
همچون قاتلی، بر برگهای مرده،
غمگنانه عبور کردی
پریشان، همگام با گرگ و میش غروبگاهان
و سنگینی جنازهی ستارهای آشنا بر شانههایت
و آنگاه آفتاب زودتر به مرگ اندیشید
من، تپشهای تند قلبات را میشنیدم ...
اندوهِ گمگشتنات، بودنام را انکار میکرد
هزاران حسرت را
در نهادم جاودانه کرد
و فریادهای لال، دسته دسته زاده شدند
و پرسشها، خشمگنانه شورش کردند...
و کوچهها و خیابانها را انباشتند...
در حسرت پاسخی
آشفته، التماس میکردند
آرزوها، اعتصاب کردند
و به دشنهی کینه پناه بردند و چریک شدند...
تاریکی، مرزها را در هم شکست
رنج، جهانی شد
و من بی وقفه میگریستم
و نفسام بند آمده بود...
غرشی، آمیخته با باد
و نیز خاموشتر از شیههی مرگ
در گوشهایم سنگینی میکرد و آزارم میداد
شجاعترین جنگاور آن است که به تنهایی میایستد و میجنگد...
تو نیز، میبایست از این سرزمین میگریختی...
میبایست این دوزخ را ترک میگفتی...
همچون غمگینترین آفریدهی گیتی
چونان فرشتهای به جای مانده از کاروان خویش
در پروازی به عمقِ تاریکی گم گشتی...
به یاد میآورم آن عصرگاه را
که باد آرام گرفته بود
و تو بیباک همچون جنگاوری زخمی
از میان برگهای مرده، آمدی...
آشفته، همراه با گرگ و میش هوا
پناهگاه ستارهای ناشناخته را
با خود آورده بودی...
آنگاه، آفتاب دیرتر غروب کرد
و من غمگین از گم گشتنات...
آرزویم این بود کاش میشناختمات...
تپشهای تند قلبات را میشنیدم
در حضور قاطع شک، نفسهامان در هم آمیخت
و سیل خرسندی، غم روزگار را با خود برد
و من در آستانهی غرق شدن بودم
و جز تو کسی را باز نمیشناختم...
چشم به راه هیچ آرزویی نبودم
روزها، گاهی، دیر هنگام
با دستانت بازی میکردی
موهایت را نوازش میکردی
پلکهایت را روی هم مینشاندی
و چشمانت آرام به پرواز درمیآمدند
و خواب آهسته در آغوشات میگرفت
و همچون پروانهای به خواب میرفتی
میلیونها تابلوی عشق را
در جنگل قلبم به صلیب کشیدی...
آنگاه تو
به پرستشگاه بدل شدی
و به پایتخت گردون
به رازآلودترین داستان زندگی من بدل شدی
آنگاه معنا، معنی یافت
و در انقلابی، به پا خواست
سپاه بیهودهگی در هم شکست...
و سربازان فلاکت گریختند
و جنگاوران نیک بختی بازگشتند
و من دیگر هیچ غمی را باز نشناختم
و با هیچ رویایی بیگانه نبودم
بلکه مرا به بیگانهترین انسان بدل کردی
گلهای آهنین محبت را
در من رویاندی
عشق را در روح من به یادگار، کاشتی
آرام آرام
یک یک
سایهها نیز درختان را ترک گفتند...
به یاد میآورم، عصرگاهی
که باد، وزیدن از سر گرفت...
همچون قاتلی، بر برگهای مرده،
غمگنانه عبور کردی
پریشان، همگام با گرگ و میش غروبگاهان
و سنگینی جنازهی ستارهای آشنا بر شانههایت
و آنگاه آفتاب زودتر به مرگ اندیشید
من، تپشهای تند قلبات را میشنیدم ...
اندوهِ گمگشتنات، بودنام را انکار میکرد
هزاران حسرت را
در نهادم جاودانه کرد
و فریادهای لال، دسته دسته زاده شدند
و پرسشها، خشمگنانه شورش کردند...
و کوچهها و خیابانها را انباشتند...
در حسرت پاسخی
آشفته، التماس میکردند
آرزوها، اعتصاب کردند
و به دشنهی کینه پناه بردند و چریک شدند...
تاریکی، مرزها را در هم شکست
رنج، جهانی شد
و من بی وقفه میگریستم
و نفسام بند آمده بود...
غرشی، آمیخته با باد
و نیز خاموشتر از شیههی مرگ
در گوشهایم سنگینی میکرد و آزارم میداد
شجاعترین جنگاور آن است که به تنهایی میایستد و میجنگد...
تو نیز، میبایست از این سرزمین میگریختی...
میبایست این دوزخ را ترک میگفتی...
همچون غمگینترین آفریدهی گیتی
چونان فرشتهای به جای مانده از کاروان خویش
در پروازی به عمقِ تاریکی گم گشتی...