آشنا


آشنا

سحرگاهی که در شوقت جنون را آشنا دیدم توهم ، واقعیت را چنان من جابجا دیدم برون از عالم امکان همی جان و تن خود را در آن آغوشِ پر مهرت خودم را در خطا دیدم کجا یوسف توان رفتن از آن غوغای چشمانت تمام عقل...

سحرگاهی که در شوقت جنون را آشنا دیدم
توهم ، واقعیت را چنان من جابجا دیدم

برون از عالم امکان همی جان و تن خود را
در آن آغوشِ پر مهرت خودم را در خطا دیدم

کجا یوسف توان رفتن از آن غوغای چشمانت
تمام عقل و دینِ خود به یکباره رها دیدم

چنان یاری که من دارم ندارد هیچ گردونی
که من از روز پیدایش به چشمانش خدا دیدم

چنان مدهوشم از مویش ندارم عقل در سر،من
که جامِ شوکرانِ او چنان طعمِ دوا دیدم


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دیکته شب کلاس اول دبستان