تمنّا


تمنّا

آن کز او پیچ و خم افلاک را امکان است، دیده در کنه ازل تا ابدش حیران است آب نیسان چو ز چشم آید از این حیرانی، گر بیالود و ز کف شد، اثر نســـــیان است آشنا تا که شدم با غمِ در پرده‌ی او، دیده ابر...

آن کز او پیچ و خم افلاک را امکان است،
دیده در کنه ازل تا ابدش حیران است
آب نیسان چو ز چشم آید از این حیرانی،
گر بیالود و ز کف شد، اثر نســـــیان است
آشنا تا که شدم با غمِ در پرده‌ی او،
دیده ابر است و دل آغشته بدان باران است
هستی آورد و بشد نقطه‌ی پرگار وجود
این منِ نیست، در این دایره سرگردان است
به تمنّا، ز درون سوختم از حرّ نیاز
که چنین سوختن از سیره‌ی درویشان است
به دل اندوه فراق و قلب را سوز محاق
اشتیاق نظر اندر نظرم مهمان است
حاجت داماد، ننماید از این صورت سرخ
محنتش در دل و بر سنگ‌دلان پنهان است

دامـاد خراسانی

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


جای خالیت