حیران
حیرانم و هر لحظه مرا میل فراغی دامان دلم پر شده از سیر و سیاقی گو شمع به بالین دل من نفشانید تاریکی دل را نَبُوَد نور چراغی عقل از سر من رفته و گویند که داغی هرگاه که گیری ز غم عشق سراغی گفتم...
حیرانم و هر لحظه مرا میل فراغی
دامان دلم پر شده از سیر و سیاقی
گو شمع به بالین دل من نفشانید
تاریکی دل را نَبُوَد نور چراغی
عقل از سر من رفته و گویند که داغی
هرگاه که گیری ز غم عشق سراغی
گفتم به جماعت، که زعشقش بِبُریده؟
جز مرگِ تن و جان، زجهان هست طلاقی؟
صدف؛ حیران
دامان دلم پر شده از سیر و سیاقی
گو شمع به بالین دل من نفشانید
تاریکی دل را نَبُوَد نور چراغی
عقل از سر من رفته و گویند که داغی
هرگاه که گیری ز غم عشق سراغی
گفتم به جماعت، که زعشقش بِبُریده؟
جز مرگِ تن و جان، زجهان هست طلاقی؟
صدف؛ حیران