اندوه
طلوع تو سهمگین بود و جنون آمیز و از آن پس شبهایم نبردی بیپایان یادهای گمگشته در ویرانههای تاریکی زوزه میکشند و نجوایی دروغین اسبهای تخیلم را دیوانه میکنند و ارتشِ افکارم را در هم...
طلوع تو سهمگین بود
و جنون آمیز
و از آن پس
شبهایم نبردی بیپایان
یادهای گمگشته
در ویرانههای تاریکی زوزه میکشند
و نجوایی دروغین اسبهای تخیلم را دیوانه میکنند
و ارتشِ افکارم را در هم میشکنند
میخواهم که سنگها داد سخن بدهند
و درختان به یکباره اشکِ برگهاشان را بگریانند
و سکوت را به فریاد ترک گویند
همچنان از غم انزوا بنالند
و تنهاییم را دریابند
و مرا دلبستهی خویش سازند
میخواهم که پیچکها خود را به باران ببافند
و گذرگاهی به آسمان بسازند
و پرتو ستارگان را به مهمانیم بیآورند
تا به یاری خدنگِ باد و وزشِ غرور
از هر سو
سرابِ عشق را هدف بگیرند
و گذشتهها در کورهراههای تردید گم شوند
و نگرانی از پای بیافتد
میخواهم دزدان و دیوانِ سرور از راه برسند
و میشهای خاطراتِ ننگین را ذبح کنند
و سگِ اندوه را از من برهانند
و نگذارند دیگر به شبانیِ غصهها بروم
و دیگربار سارها به رسم دوستی تنگ هم بنشینند
و رازِ تلخِ دلدادگییم را شیون کنند
تا به همراهَم وداع گویند این زمستانِ طولانی را
چرا که رویاها بیش از پیش در تعقیباند
تا راه گریزم را ببندند
و جنگاورانِ شهرِ واژگانم را به وعدهی جاودانگی بفریبند
و از من سرزمینِ ترانهها خلق کنند
و بدین سان چشم دوختهاند
که به دیداری مرگبار تن دهم
تا به بوسهای وحشتناک متهم شوم
و محکوم به عشقی ابدی گردم
و جنون آمیز
و از آن پس
شبهایم نبردی بیپایان
یادهای گمگشته
در ویرانههای تاریکی زوزه میکشند
و نجوایی دروغین اسبهای تخیلم را دیوانه میکنند
و ارتشِ افکارم را در هم میشکنند
میخواهم که سنگها داد سخن بدهند
و درختان به یکباره اشکِ برگهاشان را بگریانند
و سکوت را به فریاد ترک گویند
همچنان از غم انزوا بنالند
و تنهاییم را دریابند
و مرا دلبستهی خویش سازند
میخواهم که پیچکها خود را به باران ببافند
و گذرگاهی به آسمان بسازند
و پرتو ستارگان را به مهمانیم بیآورند
تا به یاری خدنگِ باد و وزشِ غرور
از هر سو
سرابِ عشق را هدف بگیرند
و گذشتهها در کورهراههای تردید گم شوند
و نگرانی از پای بیافتد
میخواهم دزدان و دیوانِ سرور از راه برسند
و میشهای خاطراتِ ننگین را ذبح کنند
و سگِ اندوه را از من برهانند
و نگذارند دیگر به شبانیِ غصهها بروم
و دیگربار سارها به رسم دوستی تنگ هم بنشینند
و رازِ تلخِ دلدادگییم را شیون کنند
تا به همراهَم وداع گویند این زمستانِ طولانی را
چرا که رویاها بیش از پیش در تعقیباند
تا راه گریزم را ببندند
و جنگاورانِ شهرِ واژگانم را به وعدهی جاودانگی بفریبند
و از من سرزمینِ ترانهها خلق کنند
و بدین سان چشم دوختهاند
که به دیداری مرگبار تن دهم
تا به بوسهای وحشتناک متهم شوم
و محکوم به عشقی ابدی گردم