لالایی
آب بیصدا میرقصد در آسمانِ چشمانی زیبا بر ستارههایی خاموش که از یاد بردهاند رنگها و روشنایی را فروزانَش نمیتواند کرد از این دست گنجشکان به شهادت میرسند هر شب که دریافته بودند پرواز به...
آب بیصدا میرقصد
در آسمانِ چشمانی زیبا
بر ستارههایی خاموش
که از یاد بردهاند
رنگها و روشنایی را
فروزانَش نمیتواند کرد
از این دست گنجشکان
به شهادت میرسند
هر شب
که دریافته بودند
پرواز به سوی حقیقت را
هیس ... بی هیچ سخنی
آب
بوسه میزند بر زخمها
خون و خاطراتش را
خواب و خستگیَش را
با خود میبرد
انبوهِ سوگواران راهی میشوند
طبلِ خونینِ قلبها
در افسوس و محبتی بیهمتا
به اتحاد میتپند
جنگلِ نگاهها میخُشکد
و مرثیهای شاعرانه میپیچد
باد ضجه میکشد
و خشماگین فرو میریزد
حجاب درختان را
بیدارش نمیتواند کرد
سکوتِ بی حدودِ مرگ
آرامشی بی انتها
به او میبخشد
خاک، هولناک
در آغوش خود فرو میگیرد
تا حکایتش گوید
قصیدهی مقدسِ تولدِ دردناکمان را
و بسراید اشعارِ
ماهِ رنج و شکنجه
فصلِ فقر و گرسنگی
و سالِ جنون و خشونت را
و بازگوید تاریخِ تاریکِ تابناکمان را
اجتماعِ سوگواران بازمیگردند
زخمها میرویند
روزها پژمرده میشوند
و رویاها زوال مییابند
پیرزنانِ نومید، شبانگاه
لالاییِ تلخ میخوانند
آه دریغا
چه حیف
که هیچکس
هیچ وقت
گریز نمیتواند کرد
از اندوه
از عشق
از مرگ
در آسمانِ چشمانی زیبا
بر ستارههایی خاموش
که از یاد بردهاند
رنگها و روشنایی را
فروزانَش نمیتواند کرد
از این دست گنجشکان
به شهادت میرسند
هر شب
که دریافته بودند
پرواز به سوی حقیقت را
هیس ... بی هیچ سخنی
آب
بوسه میزند بر زخمها
خون و خاطراتش را
خواب و خستگیَش را
با خود میبرد
انبوهِ سوگواران راهی میشوند
طبلِ خونینِ قلبها
در افسوس و محبتی بیهمتا
به اتحاد میتپند
جنگلِ نگاهها میخُشکد
و مرثیهای شاعرانه میپیچد
باد ضجه میکشد
و خشماگین فرو میریزد
حجاب درختان را
بیدارش نمیتواند کرد
سکوتِ بی حدودِ مرگ
آرامشی بی انتها
به او میبخشد
خاک، هولناک
در آغوش خود فرو میگیرد
تا حکایتش گوید
قصیدهی مقدسِ تولدِ دردناکمان را
و بسراید اشعارِ
ماهِ رنج و شکنجه
فصلِ فقر و گرسنگی
و سالِ جنون و خشونت را
و بازگوید تاریخِ تاریکِ تابناکمان را
اجتماعِ سوگواران بازمیگردند
زخمها میرویند
روزها پژمرده میشوند
و رویاها زوال مییابند
پیرزنانِ نومید، شبانگاه
لالاییِ تلخ میخوانند
آه دریغا
چه حیف
که هیچکس
هیچ وقت
گریز نمیتواند کرد
از اندوه
از عشق
از مرگ