صبح دل انگیز

امروز صبح دل انگیزی بود

باصدای خوش آواز پدر

چقدر جنگل خوسی ملت واسی خسته نبستی می جان جانانه

کاممان شیرین شد دلمان روشن از حالات زیبای پدر

بادست های پینه بسته سر فرو برده در خورجین موتور

پی آذوقه هر روزه من

اندکی صبر تحمل باید
که رسد آنچه دلم خواست به من

لحظه ای بعد در دامانم پر شد از آلوچه سبز و گیلاس

روی لب‌هایم پره از لبخند
ونگاهم پر از برق

من چقدر خوشبختم
از دیدن دلگرمی هر روزه خود

پدرم باخنده بوسی ای کاشت بر روی پیشانی من
و زیر لب بسم‌الله

پدرم رفت سر کار
دلم من رفت بدنبال پدر
چه رویای زیبا و دل انگیزی

پر تکرار باد.