درختان می بینند


درختان می بینند

امروز هم ازش پرسیدم مثل همه روزهایی که از کنارش رد می شدم بالاخره بهم گفت دردش چیه همون درخت پیر سر کوچمون میگم بهم گفت راز اون برگهای زردش چیه اونم توی فصل بهار بهاری که همه جا سبز و خرم و...

امروز هم ازش پرسیدم
مثل همه روزهایی که از کنارش رد می شدم
بالاخره بهم گفت دردش چیه
همون درخت پیر سر کوچمون میگم
بهم گفت راز اون برگهای زردش چیه
اونم توی فصل بهار
بهاری که همه جا سبز و خرم و زیباست
اما اون همیشه زردِ
سالهای زیادی بود که همه ی فصلها
براش یه جور بود
یه فصل بود
برگهاش زرد میشد و زودی می ریخت
اما امروز نمیدونم چی دید
یا بهویی چی شد
که بغضش ترکید
بالاخره دهن وا کرد
بهم گفت
این سطل بزرگی که می بینی
سالهاست زیر پای منه
روزی که آوردنش خیلی خوشحال شدم
پیش خودم گفتم
دیگه هیچ آشغالی توی کوچه نمی مونه
دیگه همه جا همیشه تمیزه
و منم از این بالا بهشون سایه تقدیم می کنم
و هم از دیدن کوچه تمیز لذت می برم
اما چیزای عجیبی دیدم
از فرداش شروع شد
اولین مهمونش
مادری بود پیر و شکسته
که به زور راه میرفت
با یه واکر که هر قدمش
چند دقیقه ای طول می کشید
میفهمی که چی میگم
مادری که از سطل آشغال توقع یه لقمه نون داشت
چه دردی داشت دیدنش
بعدِ اون کودکی بود که یه کیسه ای
روی دوشش بود از خودش سنگین تر
نتونستم تشخیص بدم دختره یا پسر
مگه فرقی هم داشت
مثل نوشتن درد میمونه
هر طوری هم بنویسی بازم دردِ
از اون دردایی که تا مغز استخون میسوزونه
بعدی اما پیر مردی بود
از روزگار خسته
اینو از موهای سفیدش میتونستی بفهمی
وای خدای من
چه غمی داشت نگاهش
همینجوری یکی یکی میومدن
نه برای اینکه آشغالی بزارن توی سطل
برعکس
انگاری دنبال چیزی میگشتن که بردارند
اولش نفهمیدم
وقتی دعوا شد سر یه بربری خشک
که حق کدومشونه
کی اول اومد
کی اول دید
تازه دو زاریم افتاد
که حقشون چقدر کوچیک شده
چقدر ناچیز شده
تا عصر همان روز پیر شدم
زرد شدم و برگام ریخت
دیگه هیچوقت سبز نشدم
مگه میشه اینهمه درد وغم و رنج و دید
اما سبز موند ؟
پوستمون کلفته
چون از بس از این منظره کوفتی دیدیم
اما دلمون کوچیکه
آخه ما درختیم
نه آهن
نه آدم


بهروز نائیج










چگونه سوانح هوایی سرنوشت سیاسی کشورها را تغییر داد؟