محتاج باران


محتاج باران

محتاج باران شدم درگیر آن زلف پریشان بریزی زلف خود بر شانه افشان کنی جادو مرا با زلف خوش بو تو زلفت عطر آن پیچیده در جان به بوی زلف تو هر لحظه مستم ز مستی من بنوشم می فراوان نباشی قلب من رنجیده از...

محتاج باران

شدم درگیر آن زلف پریشان
بریزی زلف خود بر شانه افشان

کنی جادو مرا با زلف خوش بو
تو زلفت عطر آن پیچیده در جان

به بوی زلف تو هر لحظه مستم
ز مستی من بنوشم می فراوان

نباشی قلب من رنجیده از درد
تو باشی عشق تو یک مهر تابان

به قلبم کن، تو باران مهر خود را
که باشم من کویری خشک و سوزان

تو هستی آسمانم ماه و خورشید
منم آن تشنه ای، محتاج باران

بیا بهمن ز هجران گشته غمگین
نیایی دل به سینه کوه تفتان


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


بهترین نوع جدایی از روان‌درمانگر چیست؟