افسردگی و رهایی از آن بر اساس یک تجربه‌ی شخصی


سایک نیوز به نقل از کانسلینگ: تنها هجده سال داشتم و هنوز با بسیاری از احساسات و افکار بیگانه بودم. شوقِ زیستن در وجودم موج می‌زد و سراپا در انتظار چیزهای زیادی بودم که هنوز نوبت به آموختنِ آن‌ها نرسیده بود. همزمان با پایان دوران مدرسه،...

افسردگی و رهایی از آن بر اساس یک تجربه‌ی شخصی

سایک نیوز به نقل از کانسلینگ: تنها هجده سال داشتم و هنوز با بسیاری از احساسات و افکار بیگانه بودم. شوقِ زیستن در وجودم موج می‌زد و سراپا در انتظار چیزهای زیادی بودم که هنوز نوبت به آموختنِ آن‌ها نرسیده بود. همزمان با پایان دوران مدرسه، احساس کردم به دوران بزرگسالی قدم گذاشته‌‌ام. عجب احساس معرکه‌ای بود! احساسی که مرا ترغیب می‌کرد نسبت به زندگی رویکردی مثبت داشته‌ باشم و هنگام رویارویی با چالش‌ها هیچ‌گونه هراسی نداشته باشم. در آن دوران، خودم را آنچنان سخت و محکم می‌پنداشتم که خیالِ شکستن را به خویش راه نمی‌دادم.

در سال ۲۰۰۰ به دانشکده راه یافتم و بین گروه بزرگی از دوستانم به محبوبیتی دوچندان دست یافتم. همه‌چیز عالی بود. هیچ نشانی از استرس، نگرانی و ترس نبود و من کوچکترین اعتنایی به آینده و اتفاقات آن نداشتم. زندگی خانوادگی ما حرف نداشت و بابت حضور در خانه و زندگی در کنار پدر، مادر، خواهر و برادرم احساس امنیت و شادی می‌کردم.

حتما خوب می‌دانید که در چنین سن‌و‌سالی، هنگامی که خنده و قهقهه از راه می‌رسد، متوقف ساختن آن‌ به این آسانی‌ها نیست! من و خواهرانم نیز به هر چیزی که فکرش را بکنید، می‌توانستیم بخندیم؛ چند خواهرِ سرخوش که دائم مشغول سرگرمی، خرید و خاله‌زنک‌بازی بودیم. در کنار پدر و مادرم، خواهرانم بهترین دوستان من به حساب می‌آمدند، آن‌ها زندگی من بودند؛ بهترین موهبتی که به من عطا شده بود!

خانه‌ی ما انگار بازار مسگرها بود؛ از بس که همیشه شلوغ و پُر سر‌و‌صدا بود، اما یک روز صبح، در همین خانه‌ی پرهیاهو، از خواب بیدار شدم و احساس کردم چیزی درونم تغییر کرده است. گوش‌هایم پذیرای سکوت عجیبی بود که هیچ‌کس قادر به شنیدن آن نبود. حتی کنار خواهرانم نیز احساس تنهایی می‌کردم. با چنین حسی کاملا غریبه بودم؛ زیرا تا به حال آن را تجربه نکرده بودم. ابتدا گمان می‌کردم لابد این هم یکی از آن روزهای کذایی‌ست؛ اما آن سکوت برای مدتی همچنان برقرار بود. در تلاش بودم که به‌تنهایی دریابم چرا دیگر حوصله‌ی صحبت کردن ندارم؟ یعنی چه بلایی سرم آمده که دیگر تمایل نداشتم دوستانم را ببینم و می‌خواستم قبل از اینکه روشنایی روز به پایان برسد، به خانه بروم؟ اما راستش را بخواهید در قبال چنین سوالاتی، هیچ پاسخی نداشتم.

در حالی که پیوسته غم‌و‌اندوه شدیدی را تجربه می‌کردم، به این موضوع فکر کردم که شاید من به‌عنوان یک «انسان» تنها در حال تغییر هستم و هیچ جای نگرانی نیست. دائم در تلاش بودم با این فکر که به‌زودی بهتر می‌شوم، به خود اطمینان ببخشم. اما اوضاع بهتر نمی‌شد. کار به جایی رسید که انجام ساده‌ترین فعالیت‌ها مانند بلند شدن از رختخواب و رفتن به دانشگاه، به اموری سخت و رنج‌آور مبدل شد. من که دختری سرشار از شور و اشتیاق بودم، حالا دیگر ذره‌‌ای تمایل نداشتم که با دیگران ملاقات کنم، دوستانم را ببینم یا حتی تماس آن‌ها را پاسخ دهم.

هر چند که تظاهر به میگرن برای بیرون نرفتن از خانه آسان بود، اما کز کردن در تاریکی و پنهان شدن زیر لحاف در تمام روز، به همان اندازه سخت بود. از این بابت احساس گناه داشتم؛ زیرا سخنرانی‌های دانشگاه را از دست داده بودم و تمام کارهایم عقب افتاده بود. همزمان با تداوم این روزهای ناخوش‌احوالی، تعداد دوستانم به‌مرور کاهش یافت. عملکرد من در کالج تحت‌تاثیر همین مسائل قرار گرفت و از کسب نمراتی که لایق آن‌ها بودم، بازماندم. مجموع این وقایع باعث شد که برای آینده‌ی خود نگران شوم و نسبت به انتخاب‌هایی که برایم باقی مانده است، مردد باشم.

در انتظار پایان سال تحصیلی بودم؛ درست زمانی که تصور می‌کردم با تغییر محیط اطرافم، احساس من نیز تغییر خواهد کرد و حال‌ و روز بهتری خواهم داشت. در همان تابستان، به‌مدت دو ماه از کشور خارج شدم، اما به‌محض بازگشت، احساس کردم در چاه تاریک و بی‌انتهایی گرفتار شده‌‌ام؛ درست در مقطعی که امیدم را نسبت به بازگشتِ دوباره از دست داده بودم. تنها تلاش کردم که به جای فریاد زدن و مویه کردن در این چاه عمیق و تاریک، آرامش داشته باشم.

پس از برگشتن از سفر، افسردگی چنان دست‌وپای مرا بسته بود که از بازگشت به دانشگاه بازماندم و از کار نیمه‌وقت خود استعفا دادم. از چیزی که بر سرم آمده بود، بی‌خبر بودم. گاهی اوقات گمان می‌کردم شاید به کمک نیاز داشته باشم؛ سپس به خودم می‌گفتم: کمک چرا؟ فقط برای اینکه همیشه غمگین هستی؟!

اما من به‌شدت افسرده شده‌ بودم و نسبت به این موضوع مطلع نبودم. اصلا نمی‌دانستم که می‌توانم با مراجعه به یک متخصص مناسب، از کمک یا درمان مرتبط بهره بگیرم.

همه‌چیز در دیدگاه من، از معنا تهی شده بود و کاملا پوچ به نظر می‌رسید. انگار هیچ کسی در جهان نبود که احساس مرا درک کند. اگر کسی هم پیدا می‌شد و از احوالاتم می‌پرسید، من هیچ پاسخی در قبال او نداشتم.

صبح که از راه می‌رسید، انگار کوهی عظیم را مقابلم قرار داده بودند که مجبور بودم بی‌ یار و یاور و بدون هیچ‌گونه طناب و مهاری از آن صعود کنم. هر روز بعدازظهر، در انتظار غروب بودم و در این مدت، از نگاه کردن به بیرون و چشم دوختن به یورشِ تاریکی بر قلمرو آفتاب متنفر بودم. در نهایت روز تمام می‌شد و من تابِ انتظار تا طلوع آفتاب را نداشتم. از صبح تا بعدازظهر به شمارش ماه‌ها و سال‌هایی می‌پرداختم که به امید سپری شدنِ آن‌ها، احساس خوشبختی را از دست داده بودم. دست به هر کاری که می‌زدم و پای در هر راهی که می‌گذاشتم، از اندوهی که وجودم را فرا گرفته بود، گریزی نداشتم؛ در یک کلام: از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود!

نبردی عظیم وجودم را فراگرفته بود؛ من می‌خواستم در برابر غم پیروز شوم؛ اما در اصل در حال شکست خوردن بودم. دنیا و زندگیِ پیش‌رو، ترس را چون موریانه به جانم می‌انداخت. تابِ رویارویی با هیچ‌چیز و هیچ‌کسی را نداشتم و می‌خواستم در انزوای خویش، پنهان شوم. از همین رو، اتاق خواب کوچکم، به پناهگاه من مبدل شد و تنها در آنجا بود که به آرامش و آسایش دست می‌یافتم. احساس درماندگی می‌کردم و روزهای متوالی نمی‌توانستم اتاقم را ترک کنم.

هر روز صبح، ساعت‌ها روی تختم می‌نشستم، از پنجره به فضای بیرون خیره می‌شدم و از تماشای طبیعت لذت می‌بردم. من شاهدِ برگ‌هایی بودم که با درختان وداع می‌کردند و تماشاگرِ شکوفه‌هایی بودم که دامن طبیعت را رنگارنگ می‌ساختند. از همان چهارچوب پنجره، ناظرِ رفت‌و‌آمد فصول بودم.

اما حقیقت این بود که حبس شدن در اتاق خواب، کوچکترین کمکی به وضعیت من نکرد. نتیجه آن بود که مشکلاتِ مرتبط با سلامتِ من آغاز شد. همه‌چیز رو به انحطاط بود؛ از تحصیلاتم گرفته تا ظاهرم، عزت ‌نفسم و اعتماد‌ به‌نفسم.

هر چند کار ساده‌ای نبود، اما با تشویق فراوانِ خواهرم توانستم به دانشگاه بازگردم؛ ولی همچنان احساس بهتری نداشتم. تلاش کردم به جنگ با افسردگی بروم، اما این سایه‌ی غول‌پیکر و وحشتناک مرا تنها نمی‌گذاشت و در هر زمان و مکانی همراه من بود. چنان در پریشانی گرفتار آمده بودم که هیچ راه فراری برای خویش متصور نبودم.

در این مرحله، بیش از هر زمان دیگری «مفهوم مرگ» برایم پررنگ‌تر شد و آن را راه خروجی برای وضعیت اسفناک خویش می‌پنداشتم. با فکر کردن به مرگ خیالم راحت بود که در نهایت روزی جان می‌سپارم و همه‌چیز درست خواهد شد. به مرحله‌ای رسیده بودم که به جای زندگی کردن، خودم را در انتظار مرگ می‌دیدم. انگار یک «راه فرار» یافته بودم. اندیشیدن به مرگ به‌قدری برایم لذت‌بخش بود که «زندگی» را نمی‌دیدم.

رهایی از افسردگی

دلیل من برای به اشتراک گذاشتن این تجربه‌ی شخصی این بود که آگاهی را برای تمام افراد درگیر با رنجی که متحمل شده‌ام، افزایش دهم و آن‌ها را به «کمک خواستن از دیگران» ترغیب کنم. این جمله را به‌عنوان کسی می‌گویم که مدت‌ها با افسردگی کلنجار رفته است: «سکوت» هیچ کمکی به شما نمی‌کند. این در حالی‌ست که کمک‌های مختلفی در دسترس شما قرار دارد. توجه داشته باشید که اگر احساس غم و اندوه مداوم دارید، ممکن است از افسردگی رنج ببرید.

از طرفی دیگر، برخی مردم به‌خوبی می‌دانند که به کمک نیاز دارند، اما به دلیل انگی که جامعه بر افرادی که از هر گونه بیماری روانی رنج می‌برند، وارد می‌سازد، از درخواست کمک امتناع می‌کنند. هرگز فراموش نکنید که کلیه‌ی «بیماری‌های سلامت روان» از نوع بیولوژیک هستند. آن‌ها نیز مانند صرع، آسم یا شکستگی استخوان هستند. آیا ما هنگام صحبت کردن با دیگران در مورد چنین بیماری‌هایی خجالت‌زده می‌شویم یا احساس تردید داریم؟! پس چرا با پنهان کردن هر‌گونه بیماریِ سلامت روان، خودمان به انگِ موجود در جامعه، در قبال این نوع بیماری‌ها، دامن می‌زنیم؟!

البته این احتمال وجود دارد فردی که احساس افسردگی می‌کند یا از افکار خودکشی رنج می‌برند، تمایلی برای کمک گرفتن از دیگران نداشته باشد، زیرا ممکن است بابت شرایطش، احساس ناامیدی کند. درست در چنین وضعیتی‌ست که خانواده یا دوستان می‌توانند در نقش حامی و یاری‌دهنده ظاهر شوند. اگر فردی را می‌شناسید که در حال مبارزه با شرایط مذکور است، از او بپرسید که چگونه می‌توانید به او کمک کنید و در تلاش برای صحبت کردن با او باشید. صحبت با خانواده یا دوستان می‌تواند کمک کند، اما بهترین راه بهره‌گیری از یک متخصص، یک مشاور، روان‌درمانگر یا روانشناس است تا بتواند فضایی امن و محرمانه را برای به اشتراک گذاشتن احساسات و تجربیات عمیقش، در اختیار شما قرار دهد.

برخی از افرادی که به این نوع بیماری‌های روانی مبتلا هستند، به‌ مرور زمان احساس بهتری خواهند داشت. مطالعات نشان می‌دهد که افسردگی می‌تواند به‌واسطه‌ی یک رویداد سرنوشت‌ساز در زندگی ایجاد شود یا در مواقعی مانند تجربه‌ی شخصی من، ممکن است هیچ دلیلی برای بروز آن وجود نداشته باشد. ممکن است چندین سال به طول بینجامد تا فرد مجددا به زندگی عادی بازگردد. درست مانند اتفاقی که برای من رخ داد و سال‌ها طول کشید تا دوباره احساس خوشبختی را تجربه کنم. این فرآیند، از آغاز تا پایان، سال‌های زیادی از زندگی‌ِ مرا بلعید؛ همان سال‌‌هایی که به‌ظاهر زنده بودم، اما زندگی نمی‌کردم. نکته‌ی اساسی آن است که همان ایام دشوار نیز چیزهای زیادی در مورد زندگی، شادی و غم به من آموخت.

امروز، قدردان کوچکترین و بزرگترین چیزهایی هستم که از نعمت داشتنِ آن‌ها برخوردارم. از خانواده‌ی کوچک و دوست‌داشتنی‌ام تا هوایی که در آن تنفس می‌کنم. من برای همه‌ی آن چیزهایی که در زندگی دارم، سپاسگزارم. امروز پس از گذشت ۲۰ سال قدردانِ لحظه‌ای هستم که تصمیم گرفتم با وجود همه‌ی سختی‌ها همچنان به زندگی کردن ادامه دهم.

بدیهی‌ست که من دیگر نمی‌توانم آن سال‌های رفته را بازگردانم یا آن‌ها را جبران کنم، اما کاری که می‌توانم انجام دهم این است که از امروز بهترین استفاده را ببرم و تنها در لحظه‌‌ی حال زندگی کنم؛ نه گذشته یا آینده، فقط در لحظه‌ی حال!

تجربه‌ای که از سرگذراندم باعث شد تا متوجه شوم که همدلی، ارتباطات انسانی و مراقبت از دیگران از چه ارزش بالایی برخوردار است. چندین سال بعد از بهبودی، از خودم پرسیدم که با این تجربه‌ی گرانبها چه کنم؟ با احترام جدیدی که نسبت به زندگی آموخته‌ام، چه کنم؟ احساس می‌کردم پس از آن تجربه‌‌ی سهمگین، حالا به تواناییِ بسیار عمیق و قدرتمندی در راستای درک و احساسِ درد دیگران و همچنین همدردی با آن‌ها دست یافته‌ام. از آنجایی که خود، عمیق‌ترین غم‌ها را در وجود خویش احساس ‌کردم، خوب می‌دانستم که «آسیب روانی» به چه معناست.

بنابراین، به‌شدت تمایل داشتم به دیگران کمک کنم تا بتوانند مانند من، بهبودی و رهایی را تجربه کنند. از این‌رو تصمیم گرفتم «مشاور» شوم و سال گذشته موفق شدم دوره‌ی آموزشی مشاوره‌ را با کسب عنوانِ «دانشجوی سال» به پایان برسانم.

من سال‌ها پیش به‌طور کامل بهبود یافتم و تصمیم گرفتم که از نو شروع کنم و خوشحال باشم. بنابراین به این نتیجه رسیدم چگونه با زندگی مواجه شوم. حالا آمادگیِ آن را دارم تا چالش‌های بیشتری را که ممکن است زندگی در پیش‌‌ روی من قرار دهد، تجربه کنم. همواره به خاطر داشته باشید که «زندگی» باشکوه و گرانمایه است و این حق هر انسانی‌ست که شادمان باشد.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه روانشناسی

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


35 تصویر زمینه دخترانه جدید از عکس های شیک کیوت و با کلاس 2022