به بهانه ی نگاهت...


به بهانه ی نگاهت...

به بهانه ی نگاهت شده‌ ام مثال ماهی که به حوض دیدگانم ،نظری کنی تو گاهی همه در نشاط و شادی وَ طراوت مداوم منم و تب و خیال و اثرات بی پناهی گل و باغ شد مهیا وَ زمانه در تمنا چه کنم گرفته دل را،غم...

به بهانه ی نگاهت شده‌ ام مثال ماهی
که به حوض دیدگانم ،نظری کنی تو گاهی
همه در نشاط و شادی وَ طراوت مداوم
منم و تب و خیال و اثرات بی پناهی
گل و باغ شد مهیا وَ زمانه در تمنا
چه کنم گرفته دل را،غم خامُش گیاهی
نفسم سکوت خود را،نکند ذخیره دیگر
که صدای ما نَمیرد،به‌ درون و قعر چاهی
چه شناگر غریبی،شده‌ ای که‌ موج و دریا
همه رقص می‌کنند و همه واصل گناهی
شده حسرت من امشب، که ترانه ای بخوانم
بنگر که پیش یاران، شده این زیاده خواهی
دل از این عبث گرایی وَ فسانه می کشانم
که فسونگری مسلمان،شده شاهِ پادشاهی
مفروش قلب خود را به اعانت ستمگر
که سعید می گریزد ،ز سرانه ی تباهی

سعید آریا 4 مهر 402



جدایی