صد کاروان


صد کاروان

صد کاروان به یک سوی آمد ندای جانان گفتش خدای دل بود این راه را به پایان افتاده ام ز رنجی باشد دوای او مرگ مرهم بده به ما را ساقی شود ز مستان می داده ام به افلاک شب گشته نیلگونی حالا، هوای عاشق انگار...

صد کاروان به یک سوی آمد ندای جانان
گفتش خدای دل بود این راه را به پایان

افتاده ام ز رنجی باشد دوای او مرگ
مرهم بده به ما را ساقی شود ز مستان

می داده ام به افلاک شب گشته نیلگونی
حالا، هوای عاشق انگار شاد و حیران

غم گشته باز قلبم چشمان من سیاهی
دلداده ام خدایا دستی بده به یاران

محوی شده ز گیتی دیا شده خروشان
پلکی بزن به این شوق پاینده باد جولان

اینک تو را ستایم من بنده ی علیلم
در سجده ای بمانم تنها مرا بخوابان

پیدا کند ز گنجی دنیا شده دگرگون
در بغض، آه و گریه انگار گشته مهمان

کوهی ز وقف آمد ترسی ز آن دارد
چشمی گناه بیند زوزه به ماه تابان

فریاد آن سکوتی گوید که نام ایزد
همراه شد غریبان شمشاد حال و درمان

من نام صنوبر زیباست آن که جمله
گوید صفای محشر آن شاه را که ماهان





در میانه های راه...