مـهـنـام ( غـزل )


مـهـنـام ( غـزل )

کشیـدی دسـت بر زلـفم من آن را شـانـه می‌نامـم پـنـاه دادی در آغـوشـت ولـیکـن خـانـه مـی‌نـامـم چـشـیـدم خـســروانـه مــزۀ شـیـریـن عـشـقـت را من عشق‌ِ خسـرو‌ و شیرین به‌‌ کل‌ افسانه می‌نامم گـرفـتـی...

کشیـدی دسـت بر زلـفم من آن را شـانـه می‌نامـم
پـنـاه دادی در آغـوشـت ولـیکـن خـانـه مـی‌نـامـم

چـشـیـدم خـســروانـه مــزۀ شـیـریـن عـشـقـت را
من عشق‌ِ خسـرو‌ و شیرین به‌‌ کل‌ افسانه می‌نامم

گـرفـتـی از لـب پـرتــگاهِ تـنـهـایـی چــو بــیـژن را
مـنـیـژه‌وار ، کـارت را ؛؛ فــداکـارانــه مـی‌نــامــم

سـرِ بـازیِّ شیـدایـی ؛ تَنَـم سـوخـت و پـر و بـالـت
درین بـازی ، خودم شمـع و تو را پروانـه می‌نامـم

سیاه مستم که پیک‌پیک بوسه می‌ریزی به لبهایم
خـودت سـاقی ، لبانـت را مِـیِ شـاهانـه می‌نـامـم

چه از روی حـسـدورزی کـسی بد می‌شـود با تـو
نه آن را دوسـت ، بلکه دشمـن و بیـگانـه می‌نامـم

به وقـت گـریـه غمخـواری ؛ زمـانِ خنـده همـیاری
من این پیـونـد را احـساسِ دلـخـواهانـه می‌نامـم

چه‌دردشواری‌وسختی‌ چه‌عیش‌ونوش ونیکبختی
شدی همراه ، همین را حـسِّ خوشبختانه می‌نامم

زمینـت می‌شـوم هـردم بگـردم گِـردِ تو خـورشیـد
مــدار گــردشــم را چـرخــشِ جـانـانـه مـی‌نـامــم

گلـستان با حضـور تـو ؛ گـرفـت نـقـش و نـگار نـو
دریـن کـانـون گلـرویـان تـو را نـازدانـه مـی‌نـامـم

تو برخـورداری از جـایـگاهِ نـاب و ویـژه در قـلـبـم
صدف‌سان چون تورا گوهر ؛ عزیز دُردانه می‌نامم

سـرآغازم تویی تنـها و تـا پـایـان تو خواهی‌ مانـد
ســرآغـازی و پـایـانـم تــو را جــاوْدانـه مـی‌نـامـم


مهنام
یزدان ماماهانی
سـرایـش5 5 1402



بی‌تابیِ نور