ماجرای قناعت شهید باکری برای رسیدن به خدا


مهدی می خواست اول خودش را بشناسد و بعد به خدا برسد و در این راه هر سختی را که بود، با دل و جان می پذیرفت.

مهدی می خواست اول خودش را بشناسد و بعد به خدا برسد و در این راه هر سختی را که بود، با دل و جان می پذیرفت.
مهدی همیشه می گفت: «ما باید جواب این سوال ها رو با خودمان حل کنیم که چرا می خوریم، چرا می خوانیم، چرا ورزش می کنیم و چراهای دیگر.» مهدی می خواست اول خودش را بشناسد و بعد به خدا برسد و در این راه هر سختی را که بود، با دل و جان می پذیرفت.
وقتی قرار شد بیرون از خوابگاه اتاق بگیریم، رفت و یک خانه پیدا کرد. دو تا غذا نمی گرفتیم، همیشه یک غذا می گرفتیم و با هم می خوردیم.
گاهی می گفت: «فردا هر جا بودیم، فقط نان می خوریم.» و فقط هم نان می خوردیم، سیر هم می شدیم. گاهی می گفت: «روزه بگیریم برویم کوه. هم ورزش است، هم عبادت.» او می خواست عنان اراده اش را در دست بگیرد و نفس خود را زیر پا له کند.
وقتی سرباز شد و به تهران آمدیم، چون افسر شده بود، ماهی 1500 تومان حقوق می گرفت، اما باز هم به خودش و من سختی می داد. ماه رمضان، یک تومان یخ می خریدیم و برای افطار هم نان و انگور می خوردیم. زمستان آن سال، نفت نداشتیم، می گفت: «می سازیم، یعنی باید بسازیم.» ما تا سال پنجاه و هفت اصلا گوشت نخریدیم، نه این که نمی توانستیم، نمی خواستیم.
بعد از انقلاب، در مدتی که در ارومیه مسوولیت داشت، همین سیر را ادامه داد و بعد از آن جنگ هم، این راه را طی کرد تا به سرمنزل مقصود رسید. می گفت: «این راه را رفتن کار سختی است. برای رفتن توی این راه باید توشه برداریم. توشه این راه هم به جز دین و دیانت و آدم سازی چیزی دیگری نیست.»
برگرفته از کتاب نمی توانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری
راوی: کاظم میرولد

روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


کیفیت هوای تهران قابل قبول است امروز 19 اردبیهشت 1403