دل بی مأوا


دل بی مأوا

آرام باش دلِ بی مأوای من ، آرام باش خرسند و سبکبال به رقص درآی این ظلمتِ ناپایدار رخت برمی بندد شعورِ این شعرها از عمقِ نورانیِ تو روح میگیرد زلال بمان برایم زلال گرچه با امیدِ محال ماشاعر:هدیه قادری

آرام باش دلِ بی مأوای من ، آرام باش
خرسند و سبکبال به رقص درآی
این ظلمتِ ناپایدار رخت برمی بندد
شعورِ این شعرها
از عمقِ نورانیِ تو روح میگیرد
زلال بمان برایم زلال
گرچه با امیدِ محال
ما متولد فصلِ فانوسیم
اینجا به هر اهلِ دلی
چلچراغی هدیه می دهیم
ما در آن دور دستها
جرقه ای از عشق را دریافته ایم
مشتاق و رَهوار ، پیاده یا سوار
به سوی مقصود، رهسِپار
آرام باش دلِ بیقرارِ من ، آرام باش
همواره عاشق بمان و شاد
صدای بالِ فرشتگان، زمزمه ی شبانه ات باد
قرارِ ما سر منزلِ عُشاق
منم به وصالِ رویِ معشوق، مشتاق
بگذار بروند آنان که جسارتِ خطر ندارند
عشقِ سرکش و خالی از هوس
جنگجوی جسور میخواهد و بس
ما به غایتِ رویاهایمان خواهیم رسید
حتی در قفس
آرام باش دلِ بی پروای من، آرام باش...




مرهم