بی زبان باشم ز بس
از قلم خواهم نفس
این کجا و آن کجا
شوق دیدن ها کجا
چهره در چهره ، رو به او، گفتن ها کجا
در زمستانی که گل یخ می زند
سنگری باید ز تن پوش سفید
برق قندیلانِ بلور ،
آورد شوقی پدید
ریشه ها
ریشه ها ،میدهد بر ما نوید
بعد سرما را امید
پنجه در سنگر زنیم تا که نور آید درون
بداهه ی بود تقدیم شد به جناب خسرو فیضی به پاس یاد نگار حکیم فردوسی
از قلم خواهم نفس
این کجا و آن کجا
شوق دیدن ها کجا
چهره در چهره ، رو به او، گفتن ها کجا
در زمستانی که گل یخ می زند
سنگری باید ز تن پوش سفید
برق قندیلانِ بلور ،
آورد شوقی پدید
ریشه ها
ریشه ها ،میدهد بر ما نوید
بعد سرما را امید
پنجه در سنگر زنیم تا که نور آید درون
بداهه ی بود تقدیم شد به جناب خسرو فیضی به پاس یاد نگار حکیم فردوسی