بی آغازیده دُختی زندگانی در شبِ مغمومِ دنیا
در دلش امید سردی که کند شادی در این ویرانه جا پید
مردمک ها خیره، گردان، مضطرب،
در جستجو و ناشکیبا
بر رُخش میراث رنجی از دل حوّا هویدا
تا که پرسد خِیل انسان را:
کدامین سو شتابانید؟
پاسخش گویند:
ما را سرزمینِ سبزِ شادی مقصد است
همه مان جامه دران، پر تشویش
پایلرزان
دست جنبان
در تکاپو
دل پریش
سینه ها رایتی افراشته در معبرِ باد
بادهای سرکش و تند وزانِ نفرت،
موج انداخته بر صفحه صافِ سینه
خام و کم سال روان دخترک
شد به دامِ تردید،
پُرس پُرسان، ترس ترسان از نظرهای غضب آلودِ شهر
گشت میدان نبرد پس و پیش
سرکش و مغضوب روحِ دخترِ پُرسانِ پر تردید
آشنا بانگی زند از پشتِ سر بر او نهیبِ ایست !
این ندای آشنا از آنِ کیست؟
نرم و کوچک دستِ دختر لیک در دستِ پدر
مادرش بگرفته آن دستِ دگر،
کش کشانش رو به پیش
دخترک گوید به خود:
دست و فکر و چشم ما جویای چیست؟
آشنا بانگی که می آید ز پشت سر از آنِ کیست؟
ناتوان پاها ز چرخش، ناتوان سرها ز گردش
در هراس افتاده قلبِ دخترک از آنچه بیند روبرو:
ظلمتی دود اندود
این سیه پوشانِ جان آکنده از اندوه
تنگ چشمانِ غبار آلوده فکرِ چهره در هم،
در عدد انبوه
هر یکی گوید نهان در گوشِ خود:
روشنایی آنجاست
روشنایی شاید، ده قدم یا صد قدم پیشتر است
دختر اما بیند:
پیش رویش تیرگی بیشتر است
آن ندای آشنا
بار دیگر مینوازد گوشِ جانِ دخترک
فکرِ نابِ دخترک را میزند رنگِ خیالی دور و تار:
یاد دستانِ به نور آغشته و گرمی،
یا که آرمگه آسوده و نرمی
ناتوان پاها ز چرخش
ناتوان سرها ز گردش، دخترک فریاد زد:
من را پس بگیر !
پس کشیدش ناگهان دستی زِ پس
جانِ او رقص کنان سوی عدم
دورتر از ناله های سوگواران دم به دم
خرّمی و سبزی و شادیِ روحش بیش گردد هر قدم
میدهد آواز سوی سوگوارانش که های ...
سرزمین سبزِ شادی اینجاست ...
ناتوانشان پا ز چرخش
ناتوانشان سر ز گردش
رهسپارانند سوی وحشت و اندوهِ بیش
آرمیده دخترک اکنون در آن آغوش گرمِ پر ز مهر
اندر آن دستان که از پشت سرش او را گرفته در کنار
دختر اندیشد به خود:
صاحب آغوش کیست؟
این دو دست مهربان دستانِ کیست؟
لیک اما ...
ناتوانش پا ز چرخش ...
ناتوانش سر ز گردش ...
دخترک آرام و مایوس از تقلّای شناخت
آرمیده تا ابد آرام و شادان اندر آن دستان گرمِ پر ز مِهر ...
در دلش امید سردی که کند شادی در این ویرانه جا پید
مردمک ها خیره، گردان، مضطرب،
در جستجو و ناشکیبا
بر رُخش میراث رنجی از دل حوّا هویدا
تا که پرسد خِیل انسان را:
کدامین سو شتابانید؟
پاسخش گویند:
ما را سرزمینِ سبزِ شادی مقصد است
همه مان جامه دران، پر تشویش
پایلرزان
دست جنبان
در تکاپو
دل پریش
سینه ها رایتی افراشته در معبرِ باد
بادهای سرکش و تند وزانِ نفرت،
موج انداخته بر صفحه صافِ سینه
خام و کم سال روان دخترک
شد به دامِ تردید،
پُرس پُرسان، ترس ترسان از نظرهای غضب آلودِ شهر
گشت میدان نبرد پس و پیش
سرکش و مغضوب روحِ دخترِ پُرسانِ پر تردید
آشنا بانگی زند از پشتِ سر بر او نهیبِ ایست !
این ندای آشنا از آنِ کیست؟
نرم و کوچک دستِ دختر لیک در دستِ پدر
مادرش بگرفته آن دستِ دگر،
کش کشانش رو به پیش
دخترک گوید به خود:
دست و فکر و چشم ما جویای چیست؟
آشنا بانگی که می آید ز پشت سر از آنِ کیست؟
ناتوان پاها ز چرخش، ناتوان سرها ز گردش
در هراس افتاده قلبِ دخترک از آنچه بیند روبرو:
ظلمتی دود اندود
این سیه پوشانِ جان آکنده از اندوه
تنگ چشمانِ غبار آلوده فکرِ چهره در هم،
در عدد انبوه
هر یکی گوید نهان در گوشِ خود:
روشنایی آنجاست
روشنایی شاید، ده قدم یا صد قدم پیشتر است
دختر اما بیند:
پیش رویش تیرگی بیشتر است
آن ندای آشنا
بار دیگر مینوازد گوشِ جانِ دخترک
فکرِ نابِ دخترک را میزند رنگِ خیالی دور و تار:
یاد دستانِ به نور آغشته و گرمی،
یا که آرمگه آسوده و نرمی
ناتوان پاها ز چرخش
ناتوان سرها ز گردش، دخترک فریاد زد:
من را پس بگیر !
پس کشیدش ناگهان دستی زِ پس
جانِ او رقص کنان سوی عدم
دورتر از ناله های سوگواران دم به دم
خرّمی و سبزی و شادیِ روحش بیش گردد هر قدم
میدهد آواز سوی سوگوارانش که های ...
سرزمین سبزِ شادی اینجاست ...
ناتوانشان پا ز چرخش
ناتوانشان سر ز گردش
رهسپارانند سوی وحشت و اندوهِ بیش
آرمیده دخترک اکنون در آن آغوش گرمِ پر ز مهر
اندر آن دستان که از پشت سرش او را گرفته در کنار
دختر اندیشد به خود:
صاحب آغوش کیست؟
این دو دست مهربان دستانِ کیست؟
لیک اما ...
ناتوانش پا ز چرخش ...
ناتوانش سر ز گردش ...
دخترک آرام و مایوس از تقلّای شناخت
آرمیده تا ابد آرام و شادان اندر آن دستان گرمِ پر ز مِهر ...