زلف پریشان
دوش بر دوش ِ تو آن زلف ِ پریشان دیدم
بخت ِ شوریدۀ خود، بی سرو سامان دیدم
صبر وتقوی و ورع رفت، همان لحظه که من
خیمۀ حُسن در آن چاک ِ گریبان دیدم
آه از ناوک ِ مژگان ِ دوچشم ِ سیه ات
که از آن خون به دل ودیده ومژگان دیدم
سالها طی شد و بالآخره از زیر حجاب
روی زیبای ترا ای مۀ تابان دیدم
نزدم لب به لب ِ پیاله وپیکی دیگری
بعدِ آنروز که آن پستۀ خندان دیدم
سروِ بوستان ِ جمال ِ همه از یادم رفت
تا که یک جلوۀ آن سرو ِ خرامان دیدم
ماه وزیبائی خورشید فراموشم شد
شب وصلی که من آن شمع فروزان دیدم
هوس دیدن ودیدار شهان یادم رفت
روز اول که ترا ای شۀ خوبان دیدم
با تو زندان فلاکت به جهان پادشهیست
بیتو هر باغ ارم گوشۀ زندان دیدم
همچو مجنون زده ام خیمه به صحرای جنون
بسکه درملک خِـَرد، مردم نادان دیدم
شاید این طالع من بود که آن جسم ِ لطیف
قدر برهم زدن یک مژه عریان دیدم
تا که باران محبت به ستاکم بارید
در خزان نیز، همه فصل بهاران دیدم
دوش بر دوش ِ تو آن زلف ِ پریشان دیدم
بخت ِ شوریدۀ خود، بی سرو سامان دیدم
صبر وتقوی و ورع رفت، همان لحظه که من
خیمۀ حُسن در آن چاک ِ گریبان دیدم
آه از ناوک ِ مژگان ِ دوچشم ِ سیه ات
که از آن خون به دل ودیده ومژگان دیدم
سالها طی شد و بالآخره از زیر حجاب
روی زیبای ترا ای مۀ تابان دیدم
نزدم لب به لب ِ پیاله وپیکی دیگری
بعدِ آنروز که آن پستۀ خندان دیدم
سروِ بوستان ِ جمال ِ همه از یادم رفت
تا که یک جلوۀ آن سرو ِ خرامان دیدم
ماه وزیبائی خورشید فراموشم شد
شب وصلی که من آن شمع فروزان دیدم
هوس دیدن ودیدار شهان یادم رفت
روز اول که ترا ای شۀ خوبان دیدم
با تو زندان فلاکت به جهان پادشهیست
بیتو هر باغ ارم گوشۀ زندان دیدم
همچو مجنون زده ام خیمه به صحرای جنون
بسکه درملک خِـَرد، مردم نادان دیدم
شاید این طالع من بود که آن جسم ِ لطیف
قدر برهم زدن یک مژه عریان دیدم
تا که باران محبت به ستاکم بارید
در خزان نیز، همه فصل بهاران دیدم