"هر دو می دانیم قلبی رانده بودم بعد تو
چون کتابی تا نهایت خوانده بودم بعد تو"
تا تو بودی زندگی اینقدر بی رحمی نکرد
توکه رفتی کودکی وامانده بودم بعدتو
روزو شب ازهجر تو چشمان من پراشک بود
زندگی را بی جهت رنجانده بودم بعد تو
تاکسی از حال وروزم با خبر می شد ولی
قصّه ی پر غصّه ای نا خوانده بودم بعد تو
خاطرات با تو بودن درسرم فریاد زد
بی سر و سامان و بی جا مانده بودم بعد تو
هرکسی از راه می آمد به حالم می گریست
رخت غم با اشک تر پوشانده بودم بعد تو