.
.
از زمین مینوشتم
در آسمان میخواندی
چرخید روزگار
از آسمان میخوانی و در زمین مینویسم
کجاست اینجا
بی حصار و بی کرانه و مواج
چیزی شبیه به یک حوض لبالب از شک
من به این اشک
که میریزد و تن میلرزد
و سحرگاه که این واکه مرا میخواند
و من از صوت به آوا که وضو میسازم
بسته ام دل به یقین
میکند کوک مرا ، میبرد دور مرا
.
از زمین مینوشتم
در آسمان میخواندی
چرخید روزگار
از آسمان میخوانی و در زمین مینویسم
کجاست اینجا
بی حصار و بی کرانه و مواج
چیزی شبیه به یک حوض لبالب از شک
من به این اشک
که میریزد و تن میلرزد
و سحرگاه که این واکه مرا میخواند
و من از صوت به آوا که وضو میسازم
بسته ام دل به یقین
میکند کوک مرا ، میبرد دور مرا