چشمتان روشن
باغ در افسانه فصول با خورشید همنواست
من در غروب پاییزی دستانم را چون سبدی خواهم بافت
افسانه فصل را به شکار وقت دعوت خواهم نمود
اندوه اندوه گل خواهم چید
و به پنجره گویای شهر چشم دختری خواهم آویخت
همه پنجره ها باز شوند
وقت نماز را از کلام گل سرخ
در آواز گنجشک ها تناول کنم
تا غنچه ها در باغچه حیات ، درسرخی
رگ ها به قامت بایستند
باد را خواهم گفت:
عطر دستان هوس را
از پنجره رویایی فکر غمناک جویبار تا ذهن پریدن یک ملخ بوزد
و من خاک بیابان را زیر پای ساربانان کویر وجب به وجب خواهم بویید
دشت را به تک درختان سپیدار خواهم سپرد
و دریا را به آواز قوها
شب چون فرا رسد آینه ستارگان شوند
آبراه رودخانه را در عرض تفکر موری به
جریان خواهم انداخت
و پلی خواهم ساخت
روی شانه های خسته خشک صنوبر
و مردمان را خواهم گفت :
چشمتان روشن - شما خود آینه هستید
از درون پیدایید
تهران
21 تیر1399
محمد نصرتی راد