سخن کوتاه
برادر راز پنهان مرا دانست و خواهر هم
ز خواهر شرمسارم تاقیامت از برادر هم
اگر خواهم به دل گویم راه دیگری جوید
از آن ترسم که بر من بسته گردد راه دیگر هم
به پایم سنگ حسرت زد فلک هر روز و در این ره
به او هر لحظه یاری کرد بخت خاک بر سر هم
دگر افسانه ی ما را کسی باور نمی دارد
بلی دردی که من دارم ندارد جای باور هم
بسوزان دفتر و دیوان و کوته کن سخن شونا
که بعد از او به پایان می رسد دیوان و دفتر هم
برادر راز پنهان مرا دانست و خواهر هم
ز خواهر شرمسارم تاقیامت از برادر هم
اگر خواهم به دل گویم راه دیگری جوید
از آن ترسم که بر من بسته گردد راه دیگر هم
به پایم سنگ حسرت زد فلک هر روز و در این ره
به او هر لحظه یاری کرد بخت خاک بر سر هم
دگر افسانه ی ما را کسی باور نمی دارد
بلی دردی که من دارم ندارد جای باور هم
بسوزان دفتر و دیوان و کوته کن سخن شونا
که بعد از او به پایان می رسد دیوان و دفتر هم