دلخوشم
سرخوشم
به بودن
به یافتنِ ناگهان کسی
کسی در دوردستِ جغرافیا
اندامی در دورستِ تن
نگاهی در دوردستِ عشق
و روحی نزدیکِ جان
کسی که سرپناهِ کوچکی از وسعت بزرگِ قلبش
مال من است
ستارهی کوچکی از کهکشان بزرگِ آسمانهایش را
به نامم کرده
و نورِ خورشیدِ مهرش از فاصلهی میلیونها سالِ نوری
روشنم میدارد
گرمم میکند
و سوسوی شعلهی اشتیاقِ بودنم را
جان میبخشد
آب است وقتی تشنهام
نان است هنگامیکه گرسنهام
وقتی تاریکم نور است
وقتی میترسم، آغوشِ امنم اوست
میداند
می داند من هستم
مرا به نام میشناسد
و به اسم کوچک، صدایم نمیزند
اما دوست دارد به نامِ کوچکش صدایش کنم
دستِ نوازش بر سر کلماتم میکشد
جملاتم را نقاشی می کند
و میداند به کدامین قبله نماز میبرم
میداند کدام شعر را در قنوتم تلاوت میکنم
او می داند صلت شعرِ من، آفرینهای اوست
او میداند عمرِ عشق، ابدی اما کوتاه است
او میداند
که من میدانم
که او میداند...
عزیزحاجی علیاری
سرخوشم
به بودن
به یافتنِ ناگهان کسی
کسی در دوردستِ جغرافیا
اندامی در دورستِ تن
نگاهی در دوردستِ عشق
و روحی نزدیکِ جان
کسی که سرپناهِ کوچکی از وسعت بزرگِ قلبش
مال من است
ستارهی کوچکی از کهکشان بزرگِ آسمانهایش را
به نامم کرده
و نورِ خورشیدِ مهرش از فاصلهی میلیونها سالِ نوری
روشنم میدارد
گرمم میکند
و سوسوی شعلهی اشتیاقِ بودنم را
جان میبخشد
آب است وقتی تشنهام
نان است هنگامیکه گرسنهام
وقتی تاریکم نور است
وقتی میترسم، آغوشِ امنم اوست
میداند
می داند من هستم
مرا به نام میشناسد
و به اسم کوچک، صدایم نمیزند
اما دوست دارد به نامِ کوچکش صدایش کنم
دستِ نوازش بر سر کلماتم میکشد
جملاتم را نقاشی می کند
و میداند به کدامین قبله نماز میبرم
میداند کدام شعر را در قنوتم تلاوت میکنم
او می داند صلت شعرِ من، آفرینهای اوست
او میداند عمرِ عشق، ابدی اما کوتاه است
او میداند
که من میدانم
که او میداند...
عزیزحاجی علیاری