در گیر و دارِ چشمهای تو؛
ناگهان صاعقه ای زد،
از جا پریدم و در نگاهت محو شدم.
چشم هایت را بستی؛
شب به حقیقت وجودش پی بُرد،
و من، در اعماق وجودت معلق بودم.
چشمهایت بسته بود و روز نمی آمد.
دلم گرفت.
باران می بارید.
من بودم و آسمانِ شب.
در مداری سرد قدم میزدم؛
و یک کهکشان تنهایی، همراهِ من.
ناگهان صاعقه ای زد،
از جا پریدم و در نگاهت محو شدم.
چشم هایت را بستی؛
شب به حقیقت وجودش پی بُرد،
و من، در اعماق وجودت معلق بودم.
چشمهایت بسته بود و روز نمی آمد.
دلم گرفت.
باران می بارید.
من بودم و آسمانِ شب.
در مداری سرد قدم میزدم؛
و یک کهکشان تنهایی، همراهِ من.