با لبان دلنشین و این نگاه نافذت باید چه کرد
حمد باد نام خدایی را که عشقی مه جبین افسانه کرد
رویت ماه تو چون آبیست بر آتش دل
می شود خاموش دریغا چشم را وابسته کرد
نقش های مردم شهر چیست جز درد و ریا
خنده ات تجویز نابیست که عیسی بر هر مرده کرد
در نمازم لافتی الا دو آبروی کنند
میزند شلاق تخمی و جگرها پاره کرد
من محاسن را به خون قدسیان آغشته ام
یک نظر غافل شدم از خویش کفرت حیله کرد
نکهت گل های یاس و ارغوانند مادران
بنگرید ای هم رهان نرگس مستش مرا پژمرده کرد
خرقه ی خون بار اشکم می رسد لیلی نیا
بر سر قبرم نویسید مجنون هم به شعرم غبطه کرد
خواستم پنهان کنم غصه ی عشقت ناگهان
باصدای باد خش خش برگ هم به یادت گریه کرد
سیب رحمت را نمادی شد بر جن و ملک
وای از روزی که آدم بر هوای خویش سجده کرد
لحظه ی تلخ وداع آخرت ای مهربان
خنجر زلف پریشانت تن رنجور را آسوده کرد
حمد باد نام خدایی را که عشقی مه جبین افسانه کرد
رویت ماه تو چون آبیست بر آتش دل
می شود خاموش دریغا چشم را وابسته کرد
نقش های مردم شهر چیست جز درد و ریا
خنده ات تجویز نابیست که عیسی بر هر مرده کرد
در نمازم لافتی الا دو آبروی کنند
میزند شلاق تخمی و جگرها پاره کرد
من محاسن را به خون قدسیان آغشته ام
یک نظر غافل شدم از خویش کفرت حیله کرد
نکهت گل های یاس و ارغوانند مادران
بنگرید ای هم رهان نرگس مستش مرا پژمرده کرد
خرقه ی خون بار اشکم می رسد لیلی نیا
بر سر قبرم نویسید مجنون هم به شعرم غبطه کرد
خواستم پنهان کنم غصه ی عشقت ناگهان
باصدای باد خش خش برگ هم به یادت گریه کرد
سیب رحمت را نمادی شد بر جن و ملک
وای از روزی که آدم بر هوای خویش سجده کرد
لحظه ی تلخ وداع آخرت ای مهربان
خنجر زلف پریشانت تن رنجور را آسوده کرد