تمامِ قصه هایم را
یکی یکی شمرده ام
چونان
ستارگانی که
بر لبِ بامِ روستایی
از کودکی به یاد دارم
سیب زارانِ سرخ
دستانِ پرمهر مادر را
به یاد می آورند
و گندم زارانِ طلایی
در ظهرِ تابستان ها
داسِ برّاق و تیزِ پدر را
قصه هایِ من
نانوشته مانده اند
نه کسی
آنها را خوانده است
و نه نامزدِ
جایزه ی نوبلی بوده اند
قصه هایِ من
بِکرترین
قصه هایِ جهانند
و هر روز کودکی را
در کنجِ روستایی دنج
با شعر به دنیا می آورند
آرش آزرم
۳/ ۱۰/ ۱۳۹۸
یکی یکی شمرده ام
چونان
ستارگانی که
بر لبِ بامِ روستایی
از کودکی به یاد دارم
سیب زارانِ سرخ
دستانِ پرمهر مادر را
به یاد می آورند
و گندم زارانِ طلایی
در ظهرِ تابستان ها
داسِ برّاق و تیزِ پدر را
قصه هایِ من
نانوشته مانده اند
نه کسی
آنها را خوانده است
و نه نامزدِ
جایزه ی نوبلی بوده اند
قصه هایِ من
بِکرترین
قصه هایِ جهانند
و هر روز کودکی را
در کنجِ روستایی دنج
با شعر به دنیا می آورند
آرش آزرم
۳/ ۱۰/ ۱۳۹۸