انتظارم آخر آمد ، روشنم کرد از نگاه
چون طلوع پا گرفته ، از پس شام سیاه
پَر گرفته است خیالم در هوای دیدنت
آسمانی تر ز خورشید فلک ، اندر پگاه
تا شنیدم آمدی سر تا به پا گشتم امید
در جوارت جا گرفتم ، بر درت بردم پناه
آفتاب عمر من بودی و بی تو هر نفس
می کشیدم ناله از دل وازنفیرم دود وآه
ابر هجران تو دل را تیره و تاریک کرد
همچوزنگاری که بردل می نشیند از گناه
خواستم ترک وصال دیده یِ شیدا کنم
آزمودم خویش را و توبه کردم گاه وگاه
می کشانی دل به هر سو ، آیم از دنبال تو
من تورا کمتر غلام و تو مرا چون پادشاه .
چون طلوع پا گرفته ، از پس شام سیاه
پَر گرفته است خیالم در هوای دیدنت
آسمانی تر ز خورشید فلک ، اندر پگاه
تا شنیدم آمدی سر تا به پا گشتم امید
در جوارت جا گرفتم ، بر درت بردم پناه
آفتاب عمر من بودی و بی تو هر نفس
می کشیدم ناله از دل وازنفیرم دود وآه
ابر هجران تو دل را تیره و تاریک کرد
همچوزنگاری که بردل می نشیند از گناه
خواستم ترک وصال دیده یِ شیدا کنم
آزمودم خویش را و توبه کردم گاه وگاه
می کشانی دل به هر سو ، آیم از دنبال تو
من تورا کمتر غلام و تو مرا چون پادشاه .