اگرچه همهمه ی انتهای پائیز است
جهان به طرز عجیبی ولی غم انگیز است!
چرا به گردنِ باریکتر ز موی دلم
همیشه تیغه ی چاقوی زندگی تیز است!؟
به زیر سلطه ی این سرنوشت اشغالم
کتابِ کهنه ی عمرم ، ز درد لبریز است
که سرنوشت شبیه قوای عثمانی...
دلم شبیه به ویرانه های تبریز است
به سوی مرگ به جبرِ زمانه می تازم
به پشتِ چکمه ی این روزگار ، مهمیز است
به خواب می دوم ای زندگی کجا ماندی
به خواب می دوم این خانه وحشت آمیز است
بیا و روی بگردان به من که می گویند:
عصاره ی دو لبت ، چون کماچ نیریز است
الف پاشائی
جهان به طرز عجیبی ولی غم انگیز است!
چرا به گردنِ باریکتر ز موی دلم
همیشه تیغه ی چاقوی زندگی تیز است!؟
به زیر سلطه ی این سرنوشت اشغالم
کتابِ کهنه ی عمرم ، ز درد لبریز است
که سرنوشت شبیه قوای عثمانی...
دلم شبیه به ویرانه های تبریز است
به سوی مرگ به جبرِ زمانه می تازم
به پشتِ چکمه ی این روزگار ، مهمیز است
به خواب می دوم ای زندگی کجا ماندی
به خواب می دوم این خانه وحشت آمیز است
بیا و روی بگردان به من که می گویند:
عصاره ی دو لبت ، چون کماچ نیریز است
الف پاشائی